m_eghbal2

  به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا
  جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال
قسمت دوم
خلاصه هر طور که بود مسئولین سپاه بهاباد را مجاب کردیم به ثبت نام، آنچه که‌

 ما را دلگرم میکرد حضور عده ای دیگر  بود که آموزش ندیده بودند که گفته‌اند:

 البلاءُ اذا عَمّت سُهِلت
طبق معمول با مینی بوس آبی رنگ سپاه با دوستانی که عبارت بودند از:
علی خان محمدی، عباس طیبیان، شهید عزیز محمدرضا صادق زاده، شهید عزیز محمدرضا خدادادی، شهید عزیز ناصر قنبریان، شهید عزیز حسین ابولقاسمی، سید عباس حسینی، شهید عزیز محمدرضا دهقان، حسین عبداللهیان و حسن ملک‌پور
یک شب بافق ماندیم و بعد از نماز مغرب و عشاء رفتیم یزد و بسیج مهدی  و یک دست لباس گرفتیم. سوار بر اتوبوس سیصد و دو، به طرف اهواز حرکت کردیم  .
در این مدت من و عباس روی یک صندلی کنار هم بودیم تا اینجا بخیر گذشته بود ولی دلهره ما تمام نشده بود، از آنجا که طبع بلند ما کمتر از عملیات   آن هم در گردان خط شکن را قبول نمی‌کرد، هنوز دلهره ما را رها نکرده بود و پیوسته نگران بودیم که نکند به خاطر آموزش ندیدن جزء مرجوعین باشیم، هر چه بیشتر به اهواز نزدیک می شدیم هوای گرم مردادماه را بیشتر احساس می کردیم، گرمایی که در طول عمر هرگز تجربه نکرده بودیم. این اولین سفری بود که بدون خانواده چنین

 مسافت دوری می رفتیم، نهایت آخرین نقطه‌ای را که قبلا رفته بودیم مشهد بود آن هم با اتوبوس پر از بهابادی.

تقریبا همه بلوز نظامی را کنده و با زیرپوش با هم عرق می ریختیم. اتوبوس های ۳۰۲ بنز آن زمان، تنها امکان خنک کننده‌ اش باز کردن شیشه بود که‌ بخاطر هوای به شدت شرجی خوزستان از آن  هم محروم بودیم. هنوز تیپی به نام «الغدیر» تشکیل نشده بود و یزدیها جزء تیپ نجف اشرف به فرماندهی  سردار شهید احمد کاظمی بودند.
بعد از ورود به شهر وارد محوطه ای شدیم که یک ساختمان سفید رنگ سه طبقه نیمه ساز در آن خود نمایی می کرد. ما را در طبقه دوم که با ده ها پله ناقابل به آن می رسیدی مستقر کردند...
 ادامه دارد....
 البته دوستان همراه، هر کس عکس آن روزها را دارد، بارگذاری کند لطفا

m_eghbal


 به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا

 جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال

قسمت اول

با سلام

ای عزیز دوستانم  :

 چنان زهر فراقی ریختید در ساغر جانم

که مرگ از تلخی آن، گِرد جان من نمی گردد 

اگرچه دست و دلم برای نوشتن فراق نامه ای دیگر، آن هم در رفتن دوستی که پاره ای از بهترین سال‌های کتاب عمرم بدون او مرور کردنی نیست، بسی سخت و جانکاه است، هرچه می گذرد تنهایی را بیشتر احساس می‌کنیم. کارمان به جایی رسیده است که نسبت به هر محفلی احساس حسرت داریم. 

گویی جناب حافظ از بلندای حافظیه شیراز، پریشانی جمع ما را دید و دردمندانه گفت: 

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس 

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت 

کم کم کارمان به‌ جایی رسیده است که  هرگاه جمع جوانی را می بینیم با یک دنیا حسرت به یاد دوستان سفر کرده می‌افتیم، نمی دانم ما چه‌ نسلی بودیم که‌ بازار عمرمان حد وسطی نداشت، بعضی صددرصد سود کردند و رفتند وبعضی یک سره زیان 

به قول شاعر :

ای مردگان ز خاک یکی سر بدر کنید 

بر حال زنده بَتر از خود نظر کنید 

اگر چه جبهه به ما آموخته بود تا در مرگ عزیزانمان شکیبا باشیم، ولی وقتی جوانی را پشت سر گذاشتی و گرد پیری بر سر و رویت نشسته، قوه صبر هم تحلیل می رود و با مرگ هر دوستی گوئی تکه‌ بزرگی از قلبت کنده می شود که آن زخم جگرسوز به جای همه داغهای دیده تا عمق جانت را می سوزاند تا جایی که با خود می گویی: 

تلخ باشد زهر مرگ اما به شیرینی هنوز

می تواند تلخی هجران ز کام من برَد 

ولی انصاف ندیدم اینهمه سال دوستی و انس را نادیده بنگارم و به قول بیهقی قلم را لختی بر وی نگریانم: 

ما با مرحوم عباس محمدی نیا همسایه بودیم و همبازی و هم مدرسه ای و هم رزم! به قول علی کاظمی عزیز:«همگی بچه ها ی خندق» 

چه آنکه اغلب، جای ما داخل خندق بود و مشغول بازی فوتبال و والیبال 

 هرچند که من به ورزش با توپ هرگز علاقه ای نداشتم و بیشتر اهل‌ باغ و دشت و صحرا بودم، ولی عده ای از دوستان چون شهید عزیز حسن نظری و عباس عاشق توپ و فوتبال ، 

چون دوستان داخل خندق جمع می‌شدند  به ناچار ما هم سیاهی لشگر می‌شدیم و یک طرف را تشویق می کردیم.

 بعد از انقلاب بود و بازار بحثهای  سیاسی گرم؛ که شهید عزیز مهدی جلیلی و مرحوم عباس باز از سران و رجال آن میدان بودند. چه شب هایی تا نیمه بدون توجه به مردم خسته ای که بعد از کار روزانه ای طاقت فرسا، روی بامهای خانه ها ساعتی به استراحت خوابیده بودند، با هم  کل‌کل می کردیم و چه بسا با سر و صدای ما صدای اعتراض همسایگان هم بلند می شد. ضمن اینکه مسجد جامع هم خانه دوممان بود، هر کجا بودیم اغلب برای نماز مغرب و عشا خود را به مسجد می رساندیم. چه شبهای برفی و زمستانی بعد از نماز مغرب وعشا قدم زنان تا بهشت محمدی می رفتیم که عشقمان پایگاه های جبهه بود و شهادت تاااینکه کم کم سپاه دربهاباد و مسجد انقلاب،به راه افتاد و  از آن تاریخ مانند خیلی دیگر، آنجا شد خانه اولمان.

 اگر مدرسه نبودیم و درس نداشتیم مسلما آنجا بودیم. جمعمان جمع بود ولی چون اکثرا کم سن سال بودیم کسی حاضر نبود ما را به جبهه اعزام کند، تا اینک بسیج به باغ مرحوم حسین برهانی و بعد از مدتی منزل ایشان به قلعه منتقل شد. اگر چه عباس از من بزرگتر بود و کلاس بالاتر، ولی انس زیادی به هم داشتیم 

یک شب که از مسجد بیرون آمدیم صحبت به جبهه کشید و کم کم جدی شد. در یک آن تصمیم گرفتیم هر طور هست به جبهه اعزام شویم ولی من دومشکل داشتم و عباس سه تا 

مشکل:

اول: آموزش نظامی بود که به  مدت چهل وپنج روز در باغ  خان از مقدمات و شرایط واجب اعزام بود که هیچ کدام ندیده بودیم 

مشکل دوم: عدم رضایت خانواده بود

مشکل سومی که فقط عباس داشت جثه  کوچک و قد کوتاهش بود.. .ادامه دارد....

a_qolami_ashaar2

اصغر غلامی

----------

دیشب سکوتی روح جنگل را تکان میداد

انگار در ساحل درختی تشنه جان میداد

دیشب صدای ریز علی در دشت می پیچید
بامشعلی او راه روشن را نشان میداد

بامشعلی از جنس ایثار وفداکاری
درسی که بر هر عاشق دیوانه جان میداد

دیشب  پرستویی به مقصد کوچ چون میکرد
درس سفر کردن به اوج آسمان میداد

در کوچه های شهر من هربرگ پائیزی
با رنگهایش مژده رنگین کمان میداد

بابا به جای آب، خون داد وجوانی را
راحت گذشتیم از بر بابا که نان میداد

از سر زمین من عدالت رخت بربسته
کو وعده هایی را که یار مهربان میداد

قاسم به ما آموخت  درس قهرمانی را
اومرد میدان بود و هرشب امتحان میداد  

من غرق رویا بودم و در خواب میدیدم
از دور دستش را برای من تکان میداد

با همت و با کوشش و ایثار و جانبازی
درس شهامت بر منِ آزرده جان میداد

نالد "غلامی "در فراقش گاه و بیگاهی
او بر مزارش رفته و خوب امتحان میداد
402/9/21

h_h_h_z_namaz

با سلام و احترام .

۴۲ روز تو

 خط پدافندی کوشک بودیم . 

یه شب در حال نماز جماعت خمپاره ای خورد رو سنگر درست برابر شانه چپ من

 سقف  سنگر را سوراخ کرد

 و خاک ریخت رو شانه من ولی ترکشی تو نیومد  

چراغ فانوس خاموش شد

 همه به نماز ادامه دادند بجز پیش نماز که شیرجه رفت .

 یادم نیست نماز را به جماعت تمام کردیم یا فرادی  نماز تموم شد

 سروصدای یکی از بچه ها از سنگر کناری بلند شد و داد می زد ترکش خوردم مرگ بر آمریکا و  هی تکرار می کرد . 

ترکش همین خمپاره به شکمش خورده بود . 

برای درمان به پشت خط منتقل شد .

h_borhani2

==========

حسین برهانی 

سلام وادب.

حدودا ساعت ۲ نیمه شب با شهید اکبر شاهپوری کنار سنگر نشسته بودیم.شهید حسن عسکری اومد گفت گروه ما را صدا زدند آماده باشیم بغلش کردم حسن گریه منم گریه بالاخره خدا حافظی کردیم همراه گروه رفت.من میدونستم ناگهانی فرمانده گردان فاطمه الزهرا آقای فیاض براش مشکلی پیش آمده وآقای مهدی عسکری برادر حسن جایگزین شده .صداش کردم گفتم حسن مهدی هم هست نگران نباش .ساعت نزدیک ۴ صبح بود که شهید اکبر شاهپوری گفت حسین .حاجی دهستانی میگه منو تو بریم جلو کمک بچه های گروهان علی اکبر .از فراز کوه ها ورودی دره ها رد می‌شدیم دیدم مهدی برادر حسن یا (همان حاج مهدی یا سردار فعلی )پای چپش قطع شده وداره داد میزنه که جالب بود براتون میگم.

بر سر تپه های شهید ابراهیمی که رسیدیم وارد کانال کوچکی شدیم صدای شهید اکبر شاهپوری کردم گفتم حسن عسکری شهید شده .به یاد بوسه های نیمه شب به روی صورتش افتادم وبا گریه خداحافظی کردم .یک پتوی عراقی پیدا کردم روی جسد شهید انداختم تا عصر که بچه های امداد آمدند او را به عقب منتقل کردند روحش شاد 

=========

سلام وادب .

هنگامی که با شهید  شاهپوری در حال دویدن به طرف تپه بودیم دیدم حاجی مهدی عسکری روی زمین داره با کمی از بند پوتین که مانده بود محکم دور پایش را میبنده بی سیم چی حاجی هم بغلش ایستاده .صدایی می‌آمد از بی سیم .اون طرف اکبر فتوحی .اینطرف مهدی عسکری .

حاج مهدی داد میزد لاستیک سمت چپ در زده نمیتونم برم 

حاج اکبر.مهدی برو 

حاج مهدی .نمیتونم میگم لاستیک در زده

حاج اکبر که تازه فهمیده بود چی شده .

مهدی  اون دنیاما را هم شفاعت کن .

حاج مهدی .میگم پای چپم قطع شده .

حاج اکبر .میگم شهید میشی ما را شفاعت کن .

بالاخره حاج مهدی جوش اومده میگه فلان فلان شده پام قطع شده بگو بچه های امداد بیان .

دیگه بعدا بین حاج مهدی وحاج اکبر چه گذشت خدا داند

ادامه دارد...

===========