خاطره شماره ۵
سال ۶۷بود زمانی که قطعنامه پذیرفته شده بود. من و دوستان عزیزم تو شلمچه تو خط بیست متری بودیم. یعنی با عراقی ها ۲۰متر فاصله داشتیم.
یادمه در یکی از شبهای سرد وسوزان زمستان که تو سنگر خوابیده بودیم مهدی خواجه ای پتو را از روی من کشید و فریاد زد صبح شده پاشو نماز بخون. بلند شو بلند شو.
ومن به رسم هر روز برادران رزمنده را دیدم که طبق روال دور سفره نشستند و دارن صبحونه میخورند.
خلاصه رفتم بیرون برای این که وضو بگیرم متوجه شدم هوا هنوز خیلی تاریکه یه کم شک کردم.ولی انقدر خواب الود بودم که فقط میخواستم.نماز را بخونم و بپرم زیر پتو!!!!!
تانکر های اهنی که در طول خط شلمچه بود اب مورد نیاز بچه ها را تامین می کرد اخر شب باید یه پتوی روی اون قسمت شیر بیاندازیم که یخ نزند. پتو را کنارزدم و در حالی وضو میگرفتم اب همزمان که میریخت روی زمین یخ میزد.
بالاخره وضو گرفتم و وارد سنگر شدم و ایستادم. به نماز در حالی که خودم را سر زنش. میکردم که چرا خواب موندم وبا بچه ها بیدار نشدم. متوجه شدم که دوستان دارن برام خنده میکنند نمازم را تمام کردم ی متوجه موضوع خنده اونا نشدم که مهدی گفت اصغر نماز شب خوندی گفتم نه نماز صبح. ساعت را به من نشون داد دیدم ساعت یک نصف شبه بعد همه زدن زیر خنده و گفتن برامن نقشه کشیدن. چون دیده بودن خیلی تو خواب ناز بودم. و پهن کردن سفره و صبحانه خوردن و دور هم.نشستن همه نقشه بودبرای ازار من
.جوانی هم برای من خزان بود
غم هجران زخیل عاشقان بود
یقین دارم مرا در جبهه جنگ
بسی یاور خدای مهربان بود
گذشت آن روزهای عهد و میثاق
در آن دوران بسیجی قهرمان بود
خلوص و عشق و ایثار بسیجی
همیشه هر کجا ورد زبان بود
تمام کارها از روی اخلاص
تمام روز، روز امتحان بود
بسیجی تشنه خون عدو بود
عدو از نامشان آزرده جان بود
همانا پختگان جبهه و جنگ
که چشم و گوششان با ساربان بود
خودم را در خودم گم کرده بودم
رفیقان چشمشان بر کهکشان بود
درِ پیکار و رزم و جبهه و عشق
یقینا از کران تا بیکران بود
ربودند گوی سبقت از من آنها
یقینا جایشان در آسمان بود
غلامی قافله رفت ونصیبت
فقط گرد وغبار کاروان بود
اصغر غلامی
حسین عبداللهیان(علی)
همینطوری که اقای حداد گفتند موقعی که محمد پایدار تیر خورد من پیک گردان حاج علی اردکانی بودم
حاج علی به من گفت برو و سریع او را به سنگر فرماندهی بیاور و بگو تجهیزات کامل ببندد با کول پشتی و پوتین به پا بیاید به سنگر فرماندهی گردان
موقعی که عباس امد بسیار ترسیده بود
حاج علی گفت داخل بیا و بنشین و من چون همشهری مان بود برای او چایی ریختم و جلوی او گذاشتم و گفتم بخور
عباس چون زیاد ترسیده بود گفت دندان های من را کرم خورده است و چایی نمی خورم
حاج علی اردکانی با تشر به عباس گفت فرمانده گروهان ما را کشتی و باید بروی اون طرف خاکریز و یک فرمانده از عراقی برای ما بیاوری
عباس هم باور کرده بود و حسابی ترسیده بود
بعد از یک ربع که گذشت حاج علی گفت حالا برو شب می فرستم دنبالت که بروی از عراقی ها یک فرمانده بیاوری
در این حادثه محمد پایدار کلیه خود را از دست داد در هور العظیم جاده خندق به شهادت رسید
خاطره سال ۱۳۶۳
باسلام و احترام.
تابسنان ۶۳ خط پدافندی کوشک (پاسگاه زید)
به گروه ما ماموریت داده شد ورودی خط، دژبانی بگذاریم
و آمد و رفت ها را کنترل کنیم.
ظهر بود که مسیر را با طناب بستیم و مرحوم عباس محمدی نیا اولین نگهبان شد .
پس از چند دقیقه صدای تیراندازی آمد
با پای برهنه از سنگر دویدم بیرون .
موتور تریل روی زمین افتاده لاستیک عقب پنچر
یه رزمنده با شکم روی زمین افتاده
و خون از شکمش بیرون می زند .
با دیدن من داد زد برادر برس که مرا کشت .
عباس چی شده ؟!هیچی به او ایست دادم نایستاد شلیک کردم .
کلاش روی رگبار تیر اول به لاستیک
دومی به شکم فرمانده گروهان
بنام پایدار
وبقیه گلولهها از بالای سر او به هوا پرتاب
. با تلفن صحرایی با اورژانسی تماس گرفتم و موتور پنچر را که روشن مانده بود
برداشته روانه اورژانس شدم
که در بین راه رسیدم به آمبولانس
برادر پایدار را بردند و خوشبختانه بخیر گذشت
اما پایدار عزیز در یکی از عملیاتهای بعدی شهید شده است .
ماجرای احضار من و عباس توسط فرمانده گردان سردار علی اردکانی
بماند برای بعد .
به یاد دوست رزمنده و هنردوست، زنده یاد عباس محمدی نیــا
جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال
قسمت چهارم
یکی دو هفته در آن مقر بودیم. روزها علاوه بر اینکه برای در امان ماندن از بمباران به کوه های اطراف سقز می رفتیم، آموزش عملیات و جنگیدن در کوه ها و دره ها را هم تمرین می کردیم. مجاور این مقر یک مدرسه ای بود که در آن چند حمام ساخته بودند. لذا برای حمام به این مدرسه می رفتیم. البته آن محل خود یک مقر بود که شهید عزیز علی اصغر امینی پور از سرگروه های یکی از گروهان های مستقر در آن بود. فکر کنم حسین عبداللهیان هم از ما جدا شد و پیش اصغر رفته بود. بعداً که با شهید علی عسکرشاهی رفیق شدم گفت: من معاون اصغر بودم.
کسانی که حمام می رفتند دیگر همراه گردان به کوه های اطراف شهر نمی رفتند و آن روز را استرحت می کردند من و عباس و شهید عزیز ناصر قنبریان که در یک گروهان و مقر بودیم، تصمیم گرفتیم یک روز به بهانه رفتن به حمام، آن روز را استراحت کنیم.
خود را به حمام رساندیم، هر کدام رفتیم زیر یک دوش، باید معطل بکنیم تا نیروها بروند. از شانس بد ما آن روز فرمانده ها پی به این بهانه و حیله برده و پیک گروهان را فرستاده بودند تا زود بچه ها را بیرون آورده و به گردان برساند. او هم مرتب پشت درهای دوش میزد که عجله کنید... آن روز آنقدر داخل حمام ماندیم که نمازمان قضا شد.
وقتی به مقر آمدیم دیدیم هیچ یک از گردان ها کوه نرفته اند. خیلی نارحت شدیم هم الکی زیر دوش مانده و کلی با پیک کلنجار رفته بودیم و هم نمازمان قضا شده بود و مهمتر از آن فایدهای هم نداشت. از آن روز تصمیم گرفتیم از زیر کار در نرویم.
یک روز ماشین آوردند و به پیرانشهر منتقل شدیم. یکی چند روزی هم در پادگان «پسوه» که جزء پادگان های مهم ارتش بوده و توسط شاه ساخته شده بود، مستقر شدیم . حدود یک هفته هم انجا استراحت کردیم. با این که وسط مرداد بود ولی هوا بسیار سرد بود.
یک روز فرمانده گردان، شهید عزیز حسن انتظاری آمد و یک نقشه را باز کرد و گفت: این نقشه عملیاتی است که به زودی باید عمل کنیم. البته من که خیلی از آن چیزی سر در نیاوردم. روز بعد هم یک هلیکوپتر آمد تا ما را به خط و نقطه رهایی برساند. ما که در بهاباد نهایت ماشینی که سوار شده بودیم مینیبوس مرحوم حسن اُسمَندل و نهایت جایی که رفته بودیم برای گرفتن عکس، به عکاسی تاج بافق بود، با دیدن آن اسب هوایی خوش کیف شده بودیم
به ستون یک شروع به سوار شدن کردیم. باید منظم کف آن بنشینم، یا صندلی نداشت یا اگر داشت آنها را جمع کرده بوند. قبل از سوارشدن از درب پشت آن شخصی ایستاده بود و تاکید می کرد رو به عقب، پشت به جلو بنشینید که موقعی که باید پایین بپرید راحت باشید. ما سه نفر که در یک گروهان و گروه بودیم ضمن اینکه کنار هم طبق دستور نشستیم ، از کلمه پریدن نگران شدیم. حدود چهل و پنج دقیقه ای رفتیم تا به محل مورد نظر رسیدیم.
همان شخصی که سوارمان کرد سر تا سر مسیر در حالی که دستگیره های بالای سرش را گرفته بود ایستاده بود . با دست اشاره کرد برای پریدن پایین آماده باشید ماها با آن جثه های ضعیف، با آن همه تجهیزاتی که به بَشن خود آلنگون کرده بودیم، روی زمین صاف هم با زحمت قدم برمی داشتیم، تا خواستیم بلند بشیم، ته هلیکوپتر شیبه شد و چشمتان روز بد نبیند مانند گوسفند ریختیم پایین
تازه از داخل هلیکوپتر که خارج شدیم سه چهار متر با زمین فاصله داشتیم، به قول آن یارو دیگر خودت بفهم چه شد یک تل آدم درست شد.
بعد از اینکه هلیکوپتر اوج گرفت و رفت، یکی یکی ناله کنان بلند می شدیم. با صدای هلیکوپتر، عراق هم شروع کرد به آتش ریختن، فقط چون کوه و دره بود ترکشها به ما نخورد. آنجا بود که انفجار توپ و خمپاره را برای اولین بار می دیدیم.
جایی که آمده بودیم یکی از مقرهای ارتش بود. جلومون کوهی بلند بود که گفته می شد هم کردهای ترکیه در آن هستند و هم کردهای عراق و هم کردهای ایران.
شب را که بسیار سرد هم بود بدون زیرانداز و رو انداز، کنار هم به صبح رساندیم. نیروهای ارتشی که آنجا مستقر بودند امکانات کمی داشتند و نمی توانستند هیچ کمکی به ما کنند...
ادامه دارد....
خاطره شماره ۴
اصغر غلامی
------------
به هر حال پس از شکستهای مکرر برای توفیق اعزام به جبهه موفق شدیم در این مرحله خوددر خیل رزمندگان به یزد برسانیم. و ما را جهت سازماندهی به محلی که یادم نیست و لی فکر کنم در خیابان مهدی.. شاید جایی شبیه یک هنرستان بردند. انجا دیگر خیالمان راحت بود که دیگر موفق شدیم. رزمندگان باسابقه با اشراف اطلاعاتی که داشتند. بر این باور بودند که چون زمستان است و هوا بسیار سرد. باید در اتوبوسهایی سوار شویم که مقصدشان اهواز است.... خلاصه سوار اتوبوس شدیم هرکسی برای خوددش پیش بینی میکرد که کی به اهواز میرسیم. پس از اینکه شام خوردیم وسوار شدیم از فرط خستگی چنان در خوابی عمیق فرورفتیم که انگار درخانه....
ساعت سه نصف شب که اتوبوس متوقف شده بود مارابیدار کردند که جاده مسدود است باید پیاده بشید. چشمتان روز بد نبیند. چشم باز کردیم و متوجه شدیم 80سانتیمتر برف اومده و اونجا دیواندره بود که فهمیدیم مقصد ما کردستان است خلاصه شب را در یک مسجد به صبح رساندیم و در انجا اطراق کردیم تا جاده را باز کردند... فقط یادم هست که وقتی به طرف سقز حرکت کردیم ماشینهایی که از بارش برف در کنار جاده متوقف شده بودند. فقط سقفشان پیدا و قابل تشخیص بود. این بود سفر به اهواز سوار بربال رویاها.