a_qolami67

خاطره شماره ۵

سال ۶۷بود  زمانی که قطعنامه پذیرفته شده بود. من و دوستان عزیزم تو شلمچه تو خط بیست متری بودیم. یعنی با عراقی ها ۲۰متر فاصله داشتیم. 

یادمه در یکی از شبهای سرد وسوزان زمستان که تو سنگر خوابیده بودیم مهدی خواجه ای پتو را از روی من کشید و فریاد زد صبح شده پاشو نماز بخون. بلند شو بلند شو. 

ومن به رسم هر روز برادران رزمنده را دیدم که طبق روال دور سفره نشستند و دارن صبحونه میخورند. 

خلاصه رفتم بیرون برای  این که وضو بگیرم متوجه شدم هوا هنوز خیلی تاریکه یه کم شک کردم.ولی انقدر خواب الود بودم که فقط میخواستم.نماز را بخونم و بپرم زیر پتو!!!!! 

تانکر های اهنی که در طول خط شلمچه بود اب مورد نیاز بچه ها را تامین می کرد اخر شب باید یه پتوی روی اون قسمت شیر بیاندازیم که یخ نزند. پتو را کنارزدم و در حالی وضو میگرفتم اب همزمان که میریخت روی زمین یخ میزد. 

بالاخره وضو گرفتم و وارد سنگر شدم و ایستادم. به نماز  در حالی که خودم را سر زنش. میکردم که چرا خواب موندم وبا بچه ها بیدار نشدم. متوجه شدم که دوستان دارن برام خنده میکنند نمازم را تمام کردم ی متوجه موضوع خنده اونا نشدم که مهدی گفت اصغر نماز شب خوندی گفتم نه نماز صبح. ساعت را به من نشون داد دیدم ساعت یک نصف شبه بعد همه زدن زیر خنده  و گفتن برامن نقشه کشیدن. چون دیده بودن خیلی تو خواب ناز بودم. و پهن کردن سفره و صبحانه خوردن و دور هم.نشستن  همه نقشه بودبرای ازار من 


.جوانی هم برای من خزان بود

غم هجران زخیل عاشقان بود


یقین دارم مرا در جبهه جنگ 

بسی یاور خدای مهربان بود


گذشت آن روزهای عهد و میثاق

در آن دوران بسیجی قهرمان بود


خلوص و عشق و ایثار بسیجی

همیشه هر کجا ورد زبان بود 


تمام کارها از روی اخلاص

تمام روز، روز امتحان بود 


بسیجی تشنه خون عدو بود 

عدو از نامشان آزرده جان بود


همانا  پختگان جبهه و جنگ

که چشم و گوششان با ساربان بود


خودم را در خودم گم کرده بودم

رفیقان چشمشان بر کهکشان بود


درِ پیکار و رزم و جبهه و عشق

یقینا از کران تا بیکران بود 


ربودند گوی سبقت از من آنها

یقینا جایشان در آسمان بود


غلامی قافله رفت ونصیبت

فقط گرد وغبار کاروان بود


اصغر غلامی

a_qolami4

خاطره شماره ۴

اصغر غلامی

------------

به هر حال پس از شکستهای مکرر برای توفیق اعزام به جبهه موفق شدیم در این مرحله خوددر خیل رزمندگان  به یزد برسانیم. و ما را جهت سازماندهی به محلی که یادم نیست و لی فکر کنم در خیابان مهدی.. شاید جایی شبیه یک هنرستان بردند. انجا دیگر خیالمان راحت بود که دیگر موفق شدیم. رزمندگان باسابقه با اشراف اطلاعاتی که داشتند. بر این باور بودند که چون زمستان است و هوا بسیار سرد. باید در اتوبوسهایی سوار شویم که  مقصدشان  اهواز است.... خلاصه سوار اتوبوس شدیم هرکسی برای خوددش پیش بینی میکرد که کی به اهواز میرسیم. پس از اینکه شام خوردیم وسوار شدیم از فرط خستگی چنان در خوابی عمیق فرورفتیم که انگار درخانه....

ساعت سه نصف شب که اتوبوس متوقف شده بود مارابیدار کردند که جاده مسدود است  باید پیاده بشید. چشمتان روز بد نبیند. چشم باز کردیم و متوجه شدیم 80سانتیمتر برف اومده و اونجا دیواندره بود که فهمیدیم مقصد ما کردستان است  خلاصه شب را در یک مسجد به صبح رساندیم و در انجا اطراق کردیم تا جاده را باز کردند... فقط یادم هست که وقتی به طرف سقز حرکت کردیم ماشینهایی که از بارش برف در کنار  جاده متوقف شده بودند. فقط سقفشان پیدا و قابل تشخیص بود. این بود سفر به اهواز سوار بربال  رویاها.

a_qolami_ashaar2

اصغر غلامی

----------

دیشب سکوتی روح جنگل را تکان میداد

انگار در ساحل درختی تشنه جان میداد

دیشب صدای ریز علی در دشت می پیچید
بامشعلی او راه روشن را نشان میداد

بامشعلی از جنس ایثار وفداکاری
درسی که بر هر عاشق دیوانه جان میداد

دیشب  پرستویی به مقصد کوچ چون میکرد
درس سفر کردن به اوج آسمان میداد

در کوچه های شهر من هربرگ پائیزی
با رنگهایش مژده رنگین کمان میداد

بابا به جای آب، خون داد وجوانی را
راحت گذشتیم از بر بابا که نان میداد

از سر زمین من عدالت رخت بربسته
کو وعده هایی را که یار مهربان میداد

قاسم به ما آموخت  درس قهرمانی را
اومرد میدان بود و هرشب امتحان میداد  

من غرق رویا بودم و در خواب میدیدم
از دور دستش را برای من تکان میداد

با همت و با کوشش و ایثار و جانبازی
درس شهامت بر منِ آزرده جان میداد

نالد "غلامی "در فراقش گاه و بیگاهی
او بر مزارش رفته و خوب امتحان میداد
402/9/21

a_qolami3

خاطره شماره ۳

اصغر غلامی

----------------

دفعات زیادی برای اعزام به جبهه مراجه کردیم که اگر همه موارد موفق شده بودیم الان حدود دوسه سالی از جبهه و رزمندگان خاطره داشتیم

در این مرحله رفیق شفیق من اقای محمد رضا دادگر فرزند مرحوم استاد حسین بود  نقشه کشیدیم بریم زیر پل نزدیک کوه سرخی و از پایگاه زیر پل اعزام بشیم  . از بس به بهانه های مختلف جلو ما را میگرفتند  خسته شده بودیم. به هرحال به هر نحوی خودمان را به پل اعزام رساندیم. و منتظر مینی بوسی که از بسیج بهاباد به سمت بافق می رفت  نهایتا ساعت حدود یازده صبح بودکه مینی بوس از راه رسید و ما که لباس گرفته بودیم و تقریبا راننده در جریان بود ترمز کرد یادم نیست که چند نفر از اونجا سوار شدیم......
خوشحال و غرق در سرورکه اینبار کسی مخالف رفتن ما نشد و فقط به جبهه فکر میکردیم. خیلی زود به شهرستان بافق رسیدیم و بسیج اونموقع وسطهای خیابون مابین امام زاده و پمپ بنزین بود. رفتیم تو بسیج سازماندهی شدیم و از زیر ائینه و قران عبور کرده و پس از بدرقه مرمان خونگرم بافق سوار اتو بوس شدیم. دیگر نگرانی هایمان تمام شده بود چون مخالفی با ما روبرو نبود. در همین هنگام دیدم یک مرد میانسال اومد بالای اتو بوس و احوال دوستم اقای دادگر را میپرسید تا اینکه به صندلی وسط اتوبوس جایی که مانشسته بودیم رسید  با حالتی متواضع گفت شماهم دارید میری انشالله  به سلامتی گفتیم بله دیدم داره با اقای دادگر در گوشی صحبت میکنه شک کردم  و حواسم را جمع کردم. گفتم اقای دادگر ایشون کی بود و چی میگفت؟؟ اقای دادگر گفت دامادمون هست و با او لهجه دهجمالیش گفت شما هم رفیق محمدرضا هستی گفتم بله  گفت بیا پایین محمد رضا با خواهرش خداحافظی کنه و بسلامتی بروید. خونه اون بنده خدا تقریبا روبروی همون بسیج بود. من نرفتم پایین ولی دیدم اقای دادگر دوباره اومد بالای اتو بوس و گفت بیا تاهمه سوار شدن ماهم بر میگردیم. چشمتان روز بد نبیند ما وارد خانه شدیم و با احوالپرسی گرم و تعارفات بیش از حد اون خانواده روبرو شدیم.خداحافظی کردیم ولی به اصرار آقای خانی زاده که فکرکنم الان مرحوم شدند برای چای خوردن وارد اتاقی شدیم که برامون چای بیارن هرچه دلمان مثل سیر وسرکه میجوشید از چای خبری نشد که نشد من بلند شدم برم چون داشت دیرمان میشد. که بادرب بسته روبرو شدم و فهمیدم که درب اتاق را قفل کردند!!!! خلاصه سرتون رادر د نیارم تا شب کسی درب را برایمان باز نکرد یه موقع متوجه شدیم که اقای خانی مطمئن شده که اتو بوسها از شیراز هم رد شدن انوقت اومد در راباز کرد و شروع به نصیحت کردن ما. با اینکه ازدستش شدیدا. دلخور بودم یه جورایی داشت من را تحت تاثیر  حرفهاش قرار میداد . میگفت یه کوسه را تو جزیره مجنون شکار کردن 150تا پلاک تو شکمش بوده و شما میخواهید برید چکار شما بدرد سیر کردن شکم کوسه ها میخورید و چند تا دیگه ترفند که ترس را تو دل ما بندازه. اما ما بچه های. دهه 50گوشمان بدهکار حرفاش  نبود از این گوش میشنیدیم و از گوش دیگر فراموش. یکشب به هر ترفندی  مارا بافق نگه داشت و فردا با مینی بوس حسن اسامندل فرستاد بهاباد.....بیشتر جیز ی از اون مرحله یادم نیست.....

a_qolami2

اصغر غلامی

------------

با سلام مجدد  خاطره شماره 2سال 67بود برج 9هوا به شدت سرد و ما در خط کمین 20متری شلمچه بودیم. یکی از دوستان  عزیز که باهم خیلی صمیمی بودیم آقای مهدی خواجه ای بودند. با اینکه ما با عراقی ها فاصله زیادی نداشتم و تازه آتش بس شده بود. نیروهای سازمان ملل هم حضور فعال داشتند و اوضاع رامرتب کنترل میکردند. بااین حال نقض آتش بس مرتب صورت میگرفت هیچ کسی  حق هیچ فعالیتی نداشت. اعم از ساخت و ساز. بچه ها داشتند با چند تا ورق شیروانی یک سرویس بهداشتی صحرائی را تدارک میدیدند که پس از آماده شدن آرپیچی عراقی ها اومد زیرش. سرتون را  درد نیارم یه جوون رشیدی اونجا آرپیجی زن ما بود که ظاهرا پدرش در همون جبهه بدست مزدوران عراقی به درجه شهادت رسیده بود. و این جوان  داشت عقده خودش را با پرتاب چند تا گلوله آرپیجی به طرف سنگرهای عراقی خالی میکرد که نیروهای سازمان ملل سریع خودشون را رسوندند و مانع از وخیم شدن اوضاع شدند......