به یاد دوست رزمنده و هنردوست، زنده یاد عباس محمدی نیــا
جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال
قسمت چهارم
یکی دو هفته در آن مقر بودیم. روزها علاوه بر اینکه برای در امان ماندن از بمباران به کوه های اطراف سقز می رفتیم، آموزش عملیات و جنگیدن در کوه ها و دره ها را هم تمرین می کردیم. مجاور این مقر یک مدرسه ای بود که در آن چند حمام ساخته بودند. لذا برای حمام به این مدرسه می رفتیم. البته آن محل خود یک مقر بود که شهید عزیز علی اصغر امینی پور از سرگروه های یکی از گروهان های مستقر در آن بود. فکر کنم حسین عبداللهیان هم از ما جدا شد و پیش اصغر رفته بود. بعداً که با شهید علی عسکرشاهی رفیق شدم گفت: من معاون اصغر بودم.
کسانی که حمام می رفتند دیگر همراه گردان به کوه های اطراف شهر نمی رفتند و آن روز را استرحت می کردند من و عباس و شهید عزیز ناصر قنبریان که در یک گروهان و مقر بودیم، تصمیم گرفتیم یک روز به بهانه رفتن به حمام، آن روز را استراحت کنیم.
خود را به حمام رساندیم، هر کدام رفتیم زیر یک دوش، باید معطل بکنیم تا نیروها بروند. از شانس بد ما آن روز فرمانده ها پی به این بهانه و حیله برده و پیک گروهان را فرستاده بودند تا زود بچه ها را بیرون آورده و به گردان برساند. او هم مرتب پشت درهای دوش میزد که عجله کنید... آن روز آنقدر داخل حمام ماندیم که نمازمان قضا شد.
وقتی به مقر آمدیم دیدیم هیچ یک از گردان ها کوه نرفته اند. خیلی نارحت شدیم هم الکی زیر دوش مانده و کلی با پیک کلنجار رفته بودیم و هم نمازمان قضا شده بود و مهمتر از آن فایدهای هم نداشت. از آن روز تصمیم گرفتیم از زیر کار در نرویم.
یک روز ماشین آوردند و به پیرانشهر منتقل شدیم. یکی چند روزی هم در پادگان «پسوه» که جزء پادگان های مهم ارتش بوده و توسط شاه ساخته شده بود، مستقر شدیم . حدود یک هفته هم انجا استراحت کردیم. با این که وسط مرداد بود ولی هوا بسیار سرد بود.
یک روز فرمانده گردان، شهید عزیز حسن انتظاری آمد و یک نقشه را باز کرد و گفت: این نقشه عملیاتی است که به زودی باید عمل کنیم. البته من که خیلی از آن چیزی سر در نیاوردم. روز بعد هم یک هلیکوپتر آمد تا ما را به خط و نقطه رهایی برساند. ما که در بهاباد نهایت ماشینی که سوار شده بودیم مینیبوس مرحوم حسن اُسمَندل و نهایت جایی که رفته بودیم برای گرفتن عکس، به عکاسی تاج بافق بود، با دیدن آن اسب هوایی خوش کیف شده بودیم
به ستون یک شروع به سوار شدن کردیم. باید منظم کف آن بنشینم، یا صندلی نداشت یا اگر داشت آنها را جمع کرده بوند. قبل از سوارشدن از درب پشت آن شخصی ایستاده بود و تاکید می کرد رو به عقب، پشت به جلو بنشینید که موقعی که باید پایین بپرید راحت باشید. ما سه نفر که در یک گروهان و گروه بودیم ضمن اینکه کنار هم طبق دستور نشستیم ، از کلمه پریدن نگران شدیم. حدود چهل و پنج دقیقه ای رفتیم تا به محل مورد نظر رسیدیم.
همان شخصی که سوارمان کرد سر تا سر مسیر در حالی که دستگیره های بالای سرش را گرفته بود ایستاده بود . با دست اشاره کرد برای پریدن پایین آماده باشید ماها با آن جثه های ضعیف، با آن همه تجهیزاتی که به بَشن خود آلنگون کرده بودیم، روی زمین صاف هم با زحمت قدم برمی داشتیم، تا خواستیم بلند بشیم، ته هلیکوپتر شیبه شد و چشمتان روز بد نبیند مانند گوسفند ریختیم پایین
تازه از داخل هلیکوپتر که خارج شدیم سه چهار متر با زمین فاصله داشتیم، به قول آن یارو دیگر خودت بفهم چه شد یک تل آدم درست شد.
بعد از اینکه هلیکوپتر اوج گرفت و رفت، یکی یکی ناله کنان بلند می شدیم. با صدای هلیکوپتر، عراق هم شروع کرد به آتش ریختن، فقط چون کوه و دره بود ترکشها به ما نخورد. آنجا بود که انفجار توپ و خمپاره را برای اولین بار می دیدیم.
جایی که آمده بودیم یکی از مقرهای ارتش بود. جلومون کوهی بلند بود که گفته می شد هم کردهای ترکیه در آن هستند و هم کردهای عراق و هم کردهای ایران.
شب را که بسیار سرد هم بود بدون زیرانداز و رو انداز، کنار هم به صبح رساندیم. نیروهای ارتشی که آنجا مستقر بودند امکانات کمی داشتند و نمی توانستند هیچ کمکی به ما کنند...
ادامه دارد....
به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا
جناب حجت الاسلام آشیخ محمد مهدی اقبال
قسمت سوم
جایی که به ضرورت روزگار، پادگان شهید مدنی ۲ نام گرفته بود، در حقیقت دانشگاه جندیشاپور اهواز بود که هنوز تکمیل نشده بود و ساختمانی نیمه سازبود. گفته میشد اسرائیلیها پیمان کار آن بوده اند که با قرار دادن دو ستاره داود قصد ساخت آن را داشته اند و العهده علی الراوی...
صبح ها باید اول صبح با صدای پخش قرآن از بلندگوی پادگان از خواب برخیزی و بلافاصله برای نماز آماده شوی، بعد از خواندن تعقیبات جور واجور و قرآن و زیارت عاشورا که دیگر هوا روشن شده بود، آماده صبحگاه می شدیم. اگر هم فرصتی کوتاه برای خواب دست می داد فریاد و سوت های فرماندهی داخلی که از روی سکوی میدان آبرویی برایت نمی گذاشت و با لهجه تهرانی و یزدی خود، هزار جور لیچار بارت می کرد و آن لحظات کوتاه خواب را به کامت زهر می کرد. نمی ارزید این فرمانده ای که ریش پرپشت و توپی اش علیرغم قد نه چندان بلندش ابهتی جدی برایش دستوپا می کرد،کسی نبود جز شهید عزیز خلیل حسن بیگی!
شاید برای ما بچه های جنگ آمده ی آموزش ندیده، چیزی تلخ تر از ترک خواب صبحگاهی آن هم با آن تشریفات نبود. روزها اکثرا به دو و رزم و آموزش سلاح های گوناگون میگذشت. ما هم بدون اینکه بدانیم چه خبر است خود را به قضا سپرده بودیم، ساعات فراغت هم به دور هم نشستن و خوردن آجیل و کیسههایی که مادران همراهمان کرده بودند می گذشت.
یک روز که نشسته بودیم و صحبت شهادت پیش آمد و هر کس حرفی میزد،
شهید عزیز محمدرضا خدادادی دو دستانش را بلندکرد و با یک حالت خاصی گفت: خدایا من دیگر نمی خواهم زنده به بهاباد برگردم.
بعد از ده پانزده روز که در آن پادگان آموزش دیدیم، یک روز گردان را در همان طبقه ای که مستقر بودیم به خط کردند. خطر ندیدن آموزش از ما گذشته بود، ناگهان اکبر فتوحی(فرمانده) با همان قیافه جدی آمد و بر پا داد و شروع کرد به جدا کردن کسانی که ریزجثه بودند.
بچه های بهاباد در یک حرکت سریع، عباس را در میان گرفتند و عباس هم سعی می کرد روی پنجه پا بایستد تا حاج اکبر او را از ما جدا نکند که در نهایت بخیر گذشت .
اجازه بدید عرض کنم که: این تلاش عباس ها در ماندن در میدانهای خون و شرف، گویای علو روح و مرتبه ی بلند غیرت آنهاست. این را بگذارید کنار جوانان چند نسل قبل که چه تلاشهایی می کردند تا از رفتن به سربازی آن هم در شرایط صلح و آرامش خود را برهانند.
در طول مدت ۱۵ روز همه ی غصه او این بود که از رفتن به میدان شهادت محروم گردد و چرا چنین نباشد؛ او پسر پدری بزرگوار بود که تابستان و زمستان در مقابل کوره سوزان آهنگری علیرغم سینه خسته ای که صدای نفسش را میتوانستی به راحتی بشنوی، پتک سنگین را چون پهلوانی سترگ به آهن می کوبید و آهن سخت را در میدان جهادی مقدس تسلیم اراده خود می نمود.
گویا رسولالله در میان امت مخلص آخرالزمانش او را در آن حال دیده بود که فرمود :
الکادُ علی عَیاله کَالمُجاهدِ فی سَبیل الله
باید اینهمه همت و معرفت عباس و عباس ها را در جای دیگر و کسی دیگر جستجو کرد. اگر عباسی که هنوز به سن قانونی نرسیده، قاسم وار همه ی همّ و غمّش این است که مبادا از مجاهدان دور بماند و در کوهای حاج عمران در مصاف با دشمن حضور نداشته باشد، ثمره ی زحمت و اخلاصی است که سالها اجدادش در خدمت به خلق و میدان جهاد مردمداری اندوخته اند.
آقای معرفت فرزند مادری عفیف و ساده و بی غل و غشی است که در مجالس خامس آل عبا اشک میریزد.
اشکی که از چشمه های یقینی خالص نشأت می گیرد. عباس همان مُشتی است نمونه ی خروار که میلیونها نفرشان بحمدالله می توان در این کشور سراغ گرفت.
روز دیگر اتوبوس ها را آوردند و گردان را به سوی غرب حرکت دادند، در حالیکه با چند لندکروز با دوشیکا اسکورت می شد. مقصد، کردستان نه چندان آرام بود لذا به مجردی که وارد خاک کردستان شدیم یک چرخبال کبری به اسکورت ها افزوده شد تا این که وارد پادگان سنندج شدیم که در دامنه ی زیبای آبیدر قرار دارد.
ادامه دارد...
به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا
جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال
قسمت دوم
خلاصه هر طور که بود مسئولین سپاه بهاباد را مجاب کردیم به ثبت نام، آنچه که
ما را دلگرم میکرد حضور عده ای دیگر بود که آموزش ندیده بودند که گفتهاند:
البلاءُ اذا عَمّت سُهِلت
طبق معمول با مینی بوس آبی رنگ سپاه با دوستانی که عبارت بودند از:
علی خان محمدی، عباس طیبیان، شهید عزیز محمدرضا صادق زاده، شهید عزیز محمدرضا خدادادی، شهید عزیز ناصر قنبریان، شهید عزیز حسین ابولقاسمی، سید عباس حسینی، شهید عزیز محمدرضا دهقان، حسین عبداللهیان و حسن ملکپور
یک شب بافق ماندیم و بعد از نماز مغرب و عشاء رفتیم یزد و بسیج مهدی و یک دست لباس گرفتیم. سوار بر اتوبوس سیصد و دو، به طرف اهواز حرکت کردیم .
در این مدت من و عباس روی یک صندلی کنار هم بودیم تا اینجا بخیر گذشته بود ولی دلهره ما تمام نشده بود، از آنجا که طبع بلند ما کمتر از عملیات آن هم در گردان خط شکن را قبول نمیکرد، هنوز دلهره ما را رها نکرده بود و پیوسته نگران بودیم که نکند به خاطر آموزش ندیدن جزء مرجوعین باشیم، هر چه بیشتر به اهواز نزدیک می شدیم هوای گرم مردادماه را بیشتر احساس می کردیم، گرمایی که در طول عمر هرگز تجربه نکرده بودیم. این اولین سفری بود که بدون خانواده چنین
مسافت دوری می رفتیم، نهایت آخرین نقطهای را که قبلا رفته بودیم مشهد بود آن هم با اتوبوس پر از بهابادی.
تقریبا همه بلوز نظامی را کنده و با زیرپوش با هم عرق می ریختیم. اتوبوس های ۳۰۲ بنز آن زمان، تنها امکان خنک کننده اش باز کردن شیشه بود که بخاطر هوای به شدت شرجی خوزستان از آن هم محروم بودیم. هنوز تیپی به نام «الغدیر» تشکیل نشده بود و یزدیها جزء تیپ نجف اشرف به فرماندهی سردار شهید احمد کاظمی بودند.
بعد از ورود به شهر وارد محوطه ای شدیم که یک ساختمان سفید رنگ سه طبقه نیمه ساز در آن خود نمایی می کرد. ما را در طبقه دوم که با ده ها پله ناقابل به آن می رسیدی مستقر کردند...
ادامه دارد....
البته دوستان همراه، هر کس عکس آن روزها را دارد، بارگذاری کند لطفا
به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا
جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال
قسمت اول
با سلام
ای عزیز دوستانم :
چنان زهر فراقی ریختید در ساغر جانم
که مرگ از تلخی آن، گِرد جان من نمی گردد
اگرچه دست و دلم برای نوشتن فراق نامه ای دیگر، آن هم در رفتن دوستی که پاره ای از بهترین سالهای کتاب عمرم بدون او مرور کردنی نیست، بسی سخت و جانکاه است، هرچه می گذرد تنهایی را بیشتر احساس میکنیم. کارمان به جایی رسیده است که نسبت به هر محفلی احساس حسرت داریم.
گویی جناب حافظ از بلندای حافظیه شیراز، پریشانی جمع ما را دید و دردمندانه گفت:
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
کم کم کارمان به جایی رسیده است که هرگاه جمع جوانی را می بینیم با یک دنیا حسرت به یاد دوستان سفر کرده میافتیم، نمی دانم ما چه نسلی بودیم که بازار عمرمان حد وسطی نداشت، بعضی صددرصد سود کردند و رفتند وبعضی یک سره زیان
به قول شاعر :
ای مردگان ز خاک یکی سر بدر کنید
بر حال زنده بَتر از خود نظر کنید
اگر چه جبهه به ما آموخته بود تا در مرگ عزیزانمان شکیبا باشیم، ولی وقتی جوانی را پشت سر گذاشتی و گرد پیری بر سر و رویت نشسته، قوه صبر هم تحلیل می رود و با مرگ هر دوستی گوئی تکه بزرگی از قلبت کنده می شود که آن زخم جگرسوز به جای همه داغهای دیده تا عمق جانت را می سوزاند تا جایی که با خود می گویی:
تلخ باشد زهر مرگ اما به شیرینی هنوز
می تواند تلخی هجران ز کام من برَد
ولی انصاف ندیدم اینهمه سال دوستی و انس را نادیده بنگارم و به قول بیهقی قلم را لختی بر وی نگریانم:
ما با مرحوم عباس محمدی نیا همسایه بودیم و همبازی و هم مدرسه ای و هم رزم! به قول علی کاظمی عزیز:«همگی بچه ها ی خندق»
چه آنکه اغلب، جای ما داخل خندق بود و مشغول بازی فوتبال و والیبال
هرچند که من به ورزش با توپ هرگز علاقه ای نداشتم و بیشتر اهل باغ و دشت و صحرا بودم، ولی عده ای از دوستان چون شهید عزیز حسن نظری و عباس عاشق توپ و فوتبال ،
چون دوستان داخل خندق جمع میشدند به ناچار ما هم سیاهی لشگر میشدیم و یک طرف را تشویق می کردیم.
بعد از انقلاب بود و بازار بحثهای سیاسی گرم؛ که شهید عزیز مهدی جلیلی و مرحوم عباس باز از سران و رجال آن میدان بودند. چه شب هایی تا نیمه بدون توجه به مردم خسته ای که بعد از کار روزانه ای طاقت فرسا، روی بامهای خانه ها ساعتی به استراحت خوابیده بودند، با هم کلکل می کردیم و چه بسا با سر و صدای ما صدای اعتراض همسایگان هم بلند می شد. ضمن اینکه مسجد جامع هم خانه دوممان بود، هر کجا بودیم اغلب برای نماز مغرب و عشا خود را به مسجد می رساندیم. چه شبهای برفی و زمستانی بعد از نماز مغرب وعشا قدم زنان تا بهشت محمدی می رفتیم که عشقمان پایگاه های جبهه بود و شهادت تاااینکه کم کم سپاه دربهاباد و مسجد انقلاب،به راه افتاد و از آن تاریخ مانند خیلی دیگر، آنجا شد خانه اولمان.
اگر مدرسه نبودیم و درس نداشتیم مسلما آنجا بودیم. جمعمان جمع بود ولی چون اکثرا کم سن سال بودیم کسی حاضر نبود ما را به جبهه اعزام کند، تا اینک بسیج به باغ مرحوم حسین برهانی و بعد از مدتی منزل ایشان به قلعه منتقل شد. اگر چه عباس از من بزرگتر بود و کلاس بالاتر، ولی انس زیادی به هم داشتیم
یک شب که از مسجد بیرون آمدیم صحبت به جبهه کشید و کم کم جدی شد. در یک آن تصمیم گرفتیم هر طور هست به جبهه اعزام شویم ولی من دومشکل داشتم و عباس سه تا
مشکل:
اول: آموزش نظامی بود که به مدت چهل وپنج روز در باغ خان از مقدمات و شرایط واجب اعزام بود که هیچ کدام ندیده بودیم
مشکل دوم: عدم رضایت خانواده بود
مشکل سومی که فقط عباس داشت جثه کوچک و قد کوتاهش بود.. .ادامه دارد....