به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا
جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال
قسمت اول
با سلام
ای عزیز دوستانم :
چنان زهر فراقی ریختید در ساغر جانم
که مرگ از تلخی آن، گِرد جان من نمی گردد
اگرچه دست و دلم برای نوشتن فراق نامه ای دیگر، آن هم در رفتن دوستی که پاره ای از بهترین سالهای کتاب عمرم بدون او مرور کردنی نیست، بسی سخت و جانکاه است، هرچه می گذرد تنهایی را بیشتر احساس میکنیم. کارمان به جایی رسیده است که نسبت به هر محفلی احساس حسرت داریم.
گویی جناب حافظ از بلندای حافظیه شیراز، پریشانی جمع ما را دید و دردمندانه گفت:
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
کم کم کارمان به جایی رسیده است که هرگاه جمع جوانی را می بینیم با یک دنیا حسرت به یاد دوستان سفر کرده میافتیم، نمی دانم ما چه نسلی بودیم که بازار عمرمان حد وسطی نداشت، بعضی صددرصد سود کردند و رفتند وبعضی یک سره زیان
به قول شاعر :
ای مردگان ز خاک یکی سر بدر کنید
بر حال زنده بَتر از خود نظر کنید
اگر چه جبهه به ما آموخته بود تا در مرگ عزیزانمان شکیبا باشیم، ولی وقتی جوانی را پشت سر گذاشتی و گرد پیری بر سر و رویت نشسته، قوه صبر هم تحلیل می رود و با مرگ هر دوستی گوئی تکه بزرگی از قلبت کنده می شود که آن زخم جگرسوز به جای همه داغهای دیده تا عمق جانت را می سوزاند تا جایی که با خود می گویی:
تلخ باشد زهر مرگ اما به شیرینی هنوز
می تواند تلخی هجران ز کام من برَد
ولی انصاف ندیدم اینهمه سال دوستی و انس را نادیده بنگارم و به قول بیهقی قلم را لختی بر وی نگریانم:
ما با مرحوم عباس محمدی نیا همسایه بودیم و همبازی و هم مدرسه ای و هم رزم! به قول علی کاظمی عزیز:«همگی بچه ها ی خندق»
چه آنکه اغلب، جای ما داخل خندق بود و مشغول بازی فوتبال و والیبال
هرچند که من به ورزش با توپ هرگز علاقه ای نداشتم و بیشتر اهل باغ و دشت و صحرا بودم، ولی عده ای از دوستان چون شهید عزیز حسن نظری و عباس عاشق توپ و فوتبال ،
چون دوستان داخل خندق جمع میشدند به ناچار ما هم سیاهی لشگر میشدیم و یک طرف را تشویق می کردیم.
بعد از انقلاب بود و بازار بحثهای سیاسی گرم؛ که شهید عزیز مهدی جلیلی و مرحوم عباس باز از سران و رجال آن میدان بودند. چه شب هایی تا نیمه بدون توجه به مردم خسته ای که بعد از کار روزانه ای طاقت فرسا، روی بامهای خانه ها ساعتی به استراحت خوابیده بودند، با هم کلکل می کردیم و چه بسا با سر و صدای ما صدای اعتراض همسایگان هم بلند می شد. ضمن اینکه مسجد جامع هم خانه دوممان بود، هر کجا بودیم اغلب برای نماز مغرب و عشا خود را به مسجد می رساندیم. چه شبهای برفی و زمستانی بعد از نماز مغرب وعشا قدم زنان تا بهشت محمدی می رفتیم که عشقمان پایگاه های جبهه بود و شهادت تاااینکه کم کم سپاه دربهاباد و مسجد انقلاب،به راه افتاد و از آن تاریخ مانند خیلی دیگر، آنجا شد خانه اولمان.
اگر مدرسه نبودیم و درس نداشتیم مسلما آنجا بودیم. جمعمان جمع بود ولی چون اکثرا کم سن سال بودیم کسی حاضر نبود ما را به جبهه اعزام کند، تا اینک بسیج به باغ مرحوم حسین برهانی و بعد از مدتی منزل ایشان به قلعه منتقل شد. اگر چه عباس از من بزرگتر بود و کلاس بالاتر، ولی انس زیادی به هم داشتیم
یک شب که از مسجد بیرون آمدیم صحبت به جبهه کشید و کم کم جدی شد. در یک آن تصمیم گرفتیم هر طور هست به جبهه اعزام شویم ولی من دومشکل داشتم و عباس سه تا
مشکل:
اول: آموزش نظامی بود که به مدت چهل وپنج روز در باغ خان از مقدمات و شرایط واجب اعزام بود که هیچ کدام ندیده بودیم
مشکل دوم: عدم رضایت خانواده بود
مشکل سومی که فقط عباس داشت جثه کوچک و قد کوتاهش بود.. .ادامه دارد....