عملیات بیت‌المقدس ۴

=========

https://a-khastar.blogsky.com/1404/01/06/post-6https://a-khastar.blogsky.com/1404/01/06/post-6/

=======

سلام حاج احمد خواستار ممنون از خاطراتتون از عملیات بیت المقدّس۴

از همه نام بردید حتی آنهایی که نبودند نمی دانم یادتون رفته یا...‌.نامی از گردان امام حسین نبردید در صورتی که عملیات بیت المقدس ۴ دو گردان از تیپ الغدیر وارد عمل شدند گردان حضرت رسول (ص) که شما گفتید و گردانی که نگفتید امام حسین(علیه السلام)که ماموریت آن پاکسازی و تصرف روستای زرین بود که من خودم که کادر گردان بودم با گروهان علی اکبر که ساعت سه شب حرکت کردیم در نزدیکی روستا به شدت با عراقی‌ها درگیر شدیم و چندین شهید و مجروح دادیم از جمله احمد شیر که پهلوی خود من شهیدشد و کارگران از بافق که هر دو پایش قطع شد تا ساعت نه یا ده صبح بود که همینطور با عراقی‌ها درگیر بودیم یک تعدادی از بچه‌ها را آمده کردیم که از سمت چپ روستا که دشت بود و خیلی سر سبز وارد روستا شویم که دیدم یک نفر دارد می آید وقتی خوب نگاه کردم دیدم مهدی زارعشاهی است که مسئول تخریب بود با هم دوست بودیم گفت کجا گفتم که می رویم تا عراقی‌ها را دور بزنیم گفت فایده ندارد بچه های گردان حضرت رسول(ص) اکثر یا شهید شدند یا اسیر عملیات شکست خورده نیم ساعت بعد حاج مهدی فرهنگ دوست که مسئول محور بود از بیسیم دستور عقب نشینی داد من با شهید عباس دهقان آشکاری و دهستانی از بچه‌ای بافق ماندیم و آتش خودمان را روی عراقی‌ها حفظ کردیم و به بقیه نیروها گفتیم عقب نشینی کنید خیلی خلاصه کردم در فرصت بعد کامل می نویسم

(راوی حسین عبدالهیان)

===}=====

شب سوم عملیات بدر

سلام خاطره‌ای از شب سوم عملیات بدر

با سلام و عرض ادب خاطره‌ای از شب سوم عملیات بدر 
شب سوم عملیات بود. آقای هراتی زاده فرمانده یگان دریایی تیپ الغدیر مرا صدا زد و گفت، شما با قایق اکبر فتوحی جانشین تیپ الغدیر را به جلو ببر و من سکانچی اکبر فتوحی بودم. گردان حزب الله و جندالله هم به اسکله شطعلی آمده بودند. یک هاورگرافت هم از قرارگاه آمده بود که نیروها را به جلو ببرد. این هاورگرافت که مثل وانتی بزرگ بود، حدوداً ۳۰ تا ۴۰ نفر را داخل خود جای می‌داد و به اندازه دو تا تویوتا می توانست نیروها را سوار کند.
بقیه هم با قایق‌های موتوری یگان دریایی تیپ الغدیر حرکت کردیم تا به جلو برویم. اکبر فتوحی با بیسیم چی به قایق من آمدند. گردان حزب الله و جندالله سوار قایق ها شدند و به ستون در آب حرکت کردیم. 
سر هر دوراهی، سه راهی و یا چهارراه به طرف معبر اصلی، چراغ فانوس با روشنایی کم آویزان کرده بودند تا راه را گم نکنیم. اکبر فتوحی جانشین تیپ که من سکانچی قایق ایشان بودم می‌گفتند "برو جلو ستون" و دوباره برمیگشتیم عقب و به نیروها روحیه میدادند. 
مسیر طولانی بود. هنوز هور کاملاً از عراقی‌ها پاکسازی نشده بود و نزدیکی‌هایی که بچه‌های گردان امام علی مستقر بودند مرتب صدای تیراندازی می‌آمد. سیم‌های خاردار و سیم‌های تلفن مرتب به پروانه‌های قایق ها گیر می‌کرد. دوباره می‌ایستادیم و سیم‌ها را از پروانه‌ها جدا می‌کردیم برای اینکه موتور قایق خاموش می‌شد. 
به نزدیکی‌های خشکی رسیده بودیم. به اولین دژ عراقی‌ها که بعد از حور رسیدیم قایق‌ها ایستادند و بچه‌های گردان حزب الله و جندالله پیاده شدند و قایق ماهم که اکبر فتوحی جانشین تیپ در آن قایق بود با فاصله به خشکی رسید. 
آنها از قایق پیاده شدند. موقعی که اکبر فتوحی و بیسیمچی همراهش پیاده شدند و رفتند من هم قایق را به جایی مهار کردم و پیاده شدم. اکبر فتوحی با فاصله از من حرکت کرده بودند تا خودرا به گردان حزب الله و جند الله برسانند. 
مرتب تانک ها شلیک میکردند که یک گلوله تانک به دژ خورد و یک ترکش به صورتم اصابت کرد. از صورتم مرتب خون می آمد. امدادگری نبود. خودم را به خشکی رساندم و حدود ۱۰۰ متری جلو رفتم و چون خون زیادی ازم رفته بود به روی زمین افتادم. بچه‌های گردان حزب الله و جند الله که با بعضی از آنها آشنا بودم وقتی از پهلوی من رد می‌شدند می‌گفتند حسین هم شهید شده.
بعد از یکی دو ساعت فکر کنم ساعت ۳ یا ۴ صبح بود روز ۲۳ اسفند بود، دقیق به یاد ندارم. دو نفر آمدند بالای سر من به من گفتند "قایق مال شماست؟" گفتم بله گفتند "پاشو برویم عقب اینجا خطرناک شده". گفتم مجروح شدم و خون زیادی از من رفته من نمی‌توانم قایق را برانم. یکی از آنها گفت "من بلدم" و مرا داخل قایق گذاشتند که برگردیم عقب. 
حدود ۲۰۰ متر که داخل هور رفتیم نمی‌دانم اشتباه رفته بودیم یا عراقی‌ها به حور برگشته بودند که قایق ما را به رگبار بستند. چند تیر به قایق اصابت کرد و سریع دور زدند و برگشتیم. آب به داخل قایق می‌آمد و دیگر چاره‌ای نبود باید بلند می‌شدم و به آن یکی برادری که داخل قایق بود با کلاه آهنی آب‌های قایق را بیرون می‌ریختیم. 
تا اسکله شطعلی رسیدیم دیگر من چیزی نفهمیدم و تا چشم باز کردم داخل اورژانس بودم و آن دوبرادر هنوز نمی‌دانم چه کسانی بودند. بچه‌های اطلاعات عملیات بودند یا کسان دیگر چون حالم خراب بود حتی اسمشان را هم نپرسیدم. چندین سال بعد یکی از بچه‌ها گفت فکر کنم یکی از برادران دهستانی بوده، از بچه‌های اطلاعات عملیات. 
بعداً با آمبولانس ما را به بیمارستان شهید بقایی بردند و بعد در راه آهن اهواز داخل قطار شدیم. داخل قطار که شدم در کنار بسیاری از دوستان دیگر، برادرم محمد عبداللهیان که از کادر گردان امام علی بود و ترکش به سرش اصابت کرده بود دیدم. قطار پر از مجروح بود‌. در راهروهای قطار هم مجروح‌های سرپایی ایستاده بودند. دیگر جایی برای سوزن انداختن نبود. به هر شهری می‌رسیدند یک عده از آمبولانس‌ها آماده بودند و یک عده از مجروح‌ها را با آمبولانس‌ها به بیمارستان آن شهر می‌بردند. در شهر قم با چندین مجروح‌ دیگر پیاده شدیم و به بیمارستان کامکار عرب نیای قم جهت مداوا برده شدم.‌
والسلام

(راوی حسین عبداللهیان)

h-a3

===========

https://s32.picofile.com/file/8481450034/67h_a4.jpg

===========

عکس مربوط به خاطره زیر است

حظور آیت الله ابوترابی در جبهه

در کنار آقای ابوترابی شهید محمد رضا دهقان

سمت راست حسین عبداللهیان(علی)، شهید علی اصغر امینی پور

سالن ورزشی سقز 

شهریور ماه سال ۱۳۶۲

=======================

عملیات والفجر چهار 

خاطره از حسین عبدالهیان(علی)

قسمت سوم 

جای شهدای عملیات والفجر دو در این ورزشگاه خالی است. الان هم باید قدر دوستان جدید مان را بدانیم معلوم نیست بعد از این عملیات هر کدامشان آسمانی بشوند و از میان ما بروند. دو روز بعد ما را سازماندهی کردند و بر عکس دفعه قبل که همه بچه های یزد در یک گردان بودیم ایندفعه بچه های شیراز و اصفهان هم در گردان ما بودند. گردان ما تشکیل شد و نام گردان را انبیاء گذاشتند و فرمانده گردان ما برادر یوسفی از بچه های اصفهان بود و ما بچه های بهاباد همه در یک گردان و یک گروهان قرار گرفتیم و خوشحال بودیم که با هم هستیم فرمانده گروهان ها و دسته ها هم معرفی شدند فرمانده گروهان ما حسنعلی رضایی بود و فرمانده دسته مان مثل دفعه قبل شهید علی اصغر امینی پور بود باز هم من و اصغر در یک عملیات دیگر با هم بودیم با خاطراتی تازه آموزش نظامی ما دوباره در سقز شروع شد. روزها نیروها را به کوههای سقز می بردند و به بچه ها عملیات در منطقه کوهستانی را آموزش میدادند آنقدر ما را به کوهای سقز برده بودند و کوهنوردی کرده بودیم که پاهای مان تاول زده بود نیروهای گردان آموزش نظامی را در کوه های سقز می‌گذراندند و کلاسهای عقیدتی و اسلحه شناسی را در پارک جنگلی ورزشگاه زیر سایه درختان برگزار می کردند چند روزی می شد که از آمدن ما به سقز می گذشت یک روز که از کوه بر گشته بودیم و برای نماز جماعت مغرب و عشاء آماده می شدیم متوجه یک روحانی تازه وارد شدیم که در حال وضو گرفتن بود و آشنا بود وقتی جلو رفتیم تعجب کردیم بله درست دیده بودیم آیت الله ابو ترابی امام جمعه شهرمان بودند که به جبهه آمده بودند ما بچه های بهاباد بسیار خوشحال بودیم که در کنار ایشان هستیم و روحیه ای دو چندان گرفتیم با ایشان احوال پرسی کردیم و از شهرمان پرسیدیم دیگر امام جماعت پادگان مان ایشان بودند روحانی با صفا و با خلوص نیت و با روحیه خاص خودشان بعد از چند روز که ایشان نماز جماعت می‌خواندند و بعد از نماز سخنرانی میکردند چنان رزمندگان با ایشان خو گرفته بودند و ایشان را دوست داشتند که بعد از یک ماه که می‌خواستند از پادگان بروند همه رزمندگان چه یزدی چه شیرازی و چه اصفهانی همه ناراحت بودند و بعضی ها گریه می کردند.

================

https://s32.picofile.com/file/8481450042/68h_a5.jpg

===============

عکس مربوط به خاطره بالا از راست: شهید محمد رضا دهقان، حسین عبداللهیان(علی) آموزش نظامی طاقت فرسا در کوه های سقز که پاهای بچه ها تاول زده بود

================

ادامه دارد...


h_a2vlfajr4

عملیات والفجر چهار 

خاطره از حسین عبدالهیان(علی)

قسمت دوم

================

نیرو های اعزامی از جلوی حظیره سوار اتوبوس ها شدند تا به جبهه اعزام شوند. وقتی اتوبوسها به طرف اصفهان رفتند زمزمه ای در بین بچه ها بلند شد که به غرب می رویم چون وقتی بچه های یزد می خواستند به جنوب بروند از سمت ابرکوه و شیراز به اهواز می رفتند باز هم متوجه شدیم که عملیات آینده هم باید در غرب باشد یکی از برادران که صدای خوبی داشت شروع کرد به نوحه خواندن و ما هم سینه می زدیم و او را

همراهی میکردیم یک شور و حال دیگری در بین بچه ها بوجود آمده بود کم کم به نزدیکی های سنندج رسیده بودیم و شب در حال فرا رسیدن بود امشب هم مثل دفعه قبل باید شب را در پادگان توحید سنندج می گذراندیم و  صبح با اسکورت به طرف سقز حرکت میکردیم من که دفعه قبل هم به این پادگان آمده بودم با حال و هوای آنجا آشنا بودم مثل دفعه قبل نماز مغرب و عشای را به جماعت بجای آوردیم و منتظر بودیم تا شب به پایان بر سد و هر چه زودتر به سقز برویم دلم برای آن مدرسه و سالن ورزشی تنگ شده بود. لحظه شماری میکنم که هر چه زودتر به سقز برسیم ساعت هشت صبح با اسکورت به طرف سقز حرکت کردیم ظهر بود که اتوبوسها وارد محوطه سالن ورزشی شدند صدای اذان ظهر از بلندگوها بخش میشد سریع ساک هایمان را زمین گذاشتیم و وضو گرفتیم و خودمان را جهت نماز جماعت آماده کردیم بچه های تیپ المهدی شیراز و بچه های اصفهان هم در ورزشگاه بودند مشخص بود با این حجم نیرویی که در کردستان جمع شده اند عملیات بزرگی در پیش است صف های نماز جماعت بسته شده جای سوزن انداختن نیست. همه بطور فشرده نشسته اند در صف نماز جماعت که نشسته بودم به هر طرف نگاه میکردم تا شاید دوستانم را ببینم دفعه قبل دوستان شهیدم در همین صف ها نشسته بودند . دنبالشان می گشتم باورم نمی شد که نیستند از آن موقع بیشتر از پنجاه روز بیشتر نمی گذرد نماز جماعت تمام شد گوشه گوشه پادگان دنبالشان می گشتم چند روز اول واقعا برایم عذاب آور بود چون نمی توانستم کاری کنم فقط به آن شهیدان فکر میکردم جای شهیدان محمد رضا صادق زاده ناصر قنبریان محمد رضا خدادادی و حسین ابوالقاسمی واقعا خالی بود آنها به آرزوی دیرینه شان رسیده بودند و ما باید راه و یاد آنها را زنده نگه داریم 


ادامه دارد...

h_a1vf4

خاطره از حسین عبداللهیان(علی) 

قسمت اول

عملیات والفجر چهار

===========

دلم دوباره هوای جبهه کرده بود میخواستم هر طور شده به جبهه بروم تا عهدی که با رفقای شهیدم بسته بودم را ادا کنم و راهشان را ادامه بدهم به اصغر امینی پور پسر عمویم گفتم تو کی به جبهه میروی من را خبر کن تا با تو بیایم اصغر هم میخواست مرا نبرد چون تازه از جبهه بر گشته بودم اصغر همیشه از بسیج یزد به جبهه اعزام میشد از مادرش شنیده بودم که که فردا صبح فکر میکنم بیست و سوم مرداد ماه شصت و دو بود میخواهد به جبهه برود من ساکم را بستم و شب به خانه اصغر


رفتم و به مادرش که دختر عمه ام بود گفتم جای مرا پهلوی اصغر بییندازید که هر موقع اصغر بیدار شد وخواست برود من هم بیدار شوم چون میترسیدم خواب بمانم و اصغر مرا صدا نزند تا با او به جبهه


بروم . ساعت پنج صبح بود که با صدای نماز صبح اصغر از خواب بیدار شدم

 و اصغر را مشغول مناجات با خدای خودش دیدم. من بیدار شدم و نماز صبحم را خواندم . با هم جهت رفتن به یزد آماده


شدیم و به سر کوچه آمدیم تا با اتوبوس جهت اعزام به یزد برویم به یزد که رسیدیم جهت ثبت نام به بسیج یزد که در خیابان مهدی روبروی مسجد صاحب الزمان قرار داشت رفتیم ناصر هوشمند از بچه های


محلمان مسئول اعزام نیروی بسیج بود من و اصغر جهت اعزام ثبت نام کردیم قرار بود ساعت شش


بعد از ظهر نیروهای مردمی را به جبهه اعزام کنند وقتی عصر به بسیج آمدم دیدم از بهاباد هم دوستانم اعزام شده اند و به اینجا آمده اند. محمد رضا زینلی عباسعلی کارگر محمد رضا دهقان و سید عباس


رضوانی از اینکه با جمع دیگری از بچه های محلمان با هم هستیم بسیار خوشحال شدم ساعت شش


عصر بود که به همه نیروها اعلام کردند به مسجد حظیره برویم نماز مغرب و عشای را در مسجد


حظیره بجای آوردیم و از آن جا با استقبال گرم مردم به جبهه اعزام شدیم.

ادامه دارد...