===========
https://s32.picofile.com/file/8481450034/67h_a4.jpg
===========
عکس مربوط به خاطره زیر است
حظور آیت الله ابوترابی در جبهه
در کنار آقای ابوترابی شهید محمد رضا دهقان
سمت راست حسین عبداللهیان(علی)، شهید علی اصغر امینی پور
سالن ورزشی سقز
شهریور ماه سال ۱۳۶۲
=======================
عملیات والفجر چهار
خاطره از حسین عبدالهیان(علی)
قسمت سوم
جای شهدای عملیات والفجر دو در این ورزشگاه خالی است. الان هم باید قدر دوستان جدید مان را بدانیم معلوم نیست بعد از این عملیات هر کدامشان آسمانی بشوند و از میان ما بروند. دو روز بعد ما را سازماندهی کردند و بر عکس دفعه قبل که همه بچه های یزد در یک گردان بودیم ایندفعه بچه های شیراز و اصفهان هم در گردان ما بودند. گردان ما تشکیل شد و نام گردان را انبیاء گذاشتند و فرمانده گردان ما برادر یوسفی از بچه های اصفهان بود و ما بچه های بهاباد همه در یک گردان و یک گروهان قرار گرفتیم و خوشحال بودیم که با هم هستیم فرمانده گروهان ها و دسته ها هم معرفی شدند فرمانده گروهان ما حسنعلی رضایی بود و فرمانده دسته مان مثل دفعه قبل شهید علی اصغر امینی پور بود باز هم من و اصغر در یک عملیات دیگر با هم بودیم با خاطراتی تازه آموزش نظامی ما دوباره در سقز شروع شد. روزها نیروها را به کوههای سقز می بردند و به بچه ها عملیات در منطقه کوهستانی را آموزش میدادند آنقدر ما را به کوهای سقز برده بودند و کوهنوردی کرده بودیم که پاهای مان تاول زده بود نیروهای گردان آموزش نظامی را در کوه های سقز میگذراندند و کلاسهای عقیدتی و اسلحه شناسی را در پارک جنگلی ورزشگاه زیر سایه درختان برگزار می کردند چند روزی می شد که از آمدن ما به سقز می گذشت یک روز که از کوه بر گشته بودیم و برای نماز جماعت مغرب و عشاء آماده می شدیم متوجه یک روحانی تازه وارد شدیم که در حال وضو گرفتن بود و آشنا بود وقتی جلو رفتیم تعجب کردیم بله درست دیده بودیم آیت الله ابو ترابی امام جمعه شهرمان بودند که به جبهه آمده بودند ما بچه های بهاباد بسیار خوشحال بودیم که در کنار ایشان هستیم و روحیه ای دو چندان گرفتیم با ایشان احوال پرسی کردیم و از شهرمان پرسیدیم دیگر امام جماعت پادگان مان ایشان بودند روحانی با صفا و با خلوص نیت و با روحیه خاص خودشان بعد از چند روز که ایشان نماز جماعت میخواندند و بعد از نماز سخنرانی میکردند چنان رزمندگان با ایشان خو گرفته بودند و ایشان را دوست داشتند که بعد از یک ماه که میخواستند از پادگان بروند همه رزمندگان چه یزدی چه شیرازی و چه اصفهانی همه ناراحت بودند و بعضی ها گریه می کردند.
================
https://s32.picofile.com/file/8481450042/68h_a5.jpg
===============
عکس مربوط به خاطره بالا از راست: شهید محمد رضا دهقان، حسین عبداللهیان(علی) آموزش نظامی طاقت فرسا در کوه های سقز که پاهای بچه ها تاول زده بود
================
ادامه دارد...
سال 61 از بهاباد اعزام شدیم جبهه البته یه چند نفری بودیم مثل من و آقای حسین شیخ زاده و شهید عباس حدادزاده که قبل از عملیات رمضان همراه تعدادی از دوستان از جمله شهید حاج علی دهقان اعزام شدیم که به علت اینکه ما آموزش ندیده بودیم یزد ما را بردن باغ خان جهت آموزش
بعد از آموزش دوباره اعزام شدیم رفتیم اهواز پادگان شهید مدنی یا صدوقی مقر تیپ نجف اشرف روز بعد به یکی از مقرهای نزدیک خرمشهر رفتیم و بعد از حدود یکماه به شهر دهلران رفتیم اونجا با تعداد زیادی از دوستان یزدی همراه شدیم از جمله شهید امینی پور که بیسیم چی گردان 2 بودن پشت لباسش هم نوشته بود شهید علی اصغر امینی پور
مدتی تو یگان ادوات تیپ نجف بودیم که اعزام شدیم خط تازه راه اندازی شده دهلران یک روز شهید شیر محمد صادقی که یه سمت فرماندهی هم داشت آمد سنگر ما و گفت شب عملیات هست چون شب چهاردهم ماه بود و هوا صاف بود پرسیدم تو این هوا یه لکه کوچک ابر تو آسمان بود گفت این لشکر خدا داره میاد کمک شب چنان بارانی گرفت که کمتر سنگر عراقی ها فعال بود و خط با دو شهید که یکی از آنها خود شیر محمد بود خط تصرف شد شنیدم خود شهید از ناحیه شکم و ران زخمی شده بود ولی جای زخم را پوشانده و به رزمندگان میگفته هیچ مشکلی ندارم و برید جلو خدا رحمت کنه سیر محمد صادقی و دیگر شهدای عزیزمان را
دکتر سید عبدالحمید رضوی
عملیات والفجر چهار
خاطره از حسین عبدالهیان(علی)
قسمت دوم
================
نیرو های اعزامی از جلوی حظیره سوار اتوبوس ها شدند تا به جبهه اعزام شوند. وقتی اتوبوسها به طرف اصفهان رفتند زمزمه ای در بین بچه ها بلند شد که به غرب می رویم چون وقتی بچه های یزد می خواستند به جنوب بروند از سمت ابرکوه و شیراز به اهواز می رفتند باز هم متوجه شدیم که عملیات آینده هم باید در غرب باشد یکی از برادران که صدای خوبی داشت شروع کرد به نوحه خواندن و ما هم سینه می زدیم و او را
همراهی میکردیم یک شور و حال دیگری در بین بچه ها بوجود آمده بود کم کم به نزدیکی های سنندج رسیده بودیم و شب در حال فرا رسیدن بود امشب هم مثل دفعه قبل باید شب را در پادگان توحید سنندج می گذراندیم و صبح با اسکورت به طرف سقز حرکت میکردیم من که دفعه قبل هم به این پادگان آمده بودم با حال و هوای آنجا آشنا بودم مثل دفعه قبل نماز مغرب و عشای را به جماعت بجای آوردیم و منتظر بودیم تا شب به پایان بر سد و هر چه زودتر به سقز برویم دلم برای آن مدرسه و سالن ورزشی تنگ شده بود. لحظه شماری میکنم که هر چه زودتر به سقز برسیم ساعت هشت صبح با اسکورت به طرف سقز حرکت کردیم ظهر بود که اتوبوسها وارد محوطه سالن ورزشی شدند صدای اذان ظهر از بلندگوها بخش میشد سریع ساک هایمان را زمین گذاشتیم و وضو گرفتیم و خودمان را جهت نماز جماعت آماده کردیم بچه های تیپ المهدی شیراز و بچه های اصفهان هم در ورزشگاه بودند مشخص بود با این حجم نیرویی که در کردستان جمع شده اند عملیات بزرگی در پیش است صف های نماز جماعت بسته شده جای سوزن انداختن نیست. همه بطور فشرده نشسته اند در صف نماز جماعت که نشسته بودم به هر طرف نگاه میکردم تا شاید دوستانم را ببینم دفعه قبل دوستان شهیدم در همین صف ها نشسته بودند . دنبالشان می گشتم باورم نمی شد که نیستند از آن موقع بیشتر از پنجاه روز بیشتر نمی گذرد نماز جماعت تمام شد گوشه گوشه پادگان دنبالشان می گشتم چند روز اول واقعا برایم عذاب آور بود چون نمی توانستم کاری کنم فقط به آن شهیدان فکر میکردم جای شهیدان محمد رضا صادق زاده ناصر قنبریان محمد رضا خدادادی و حسین ابوالقاسمی واقعا خالی بود آنها به آرزوی دیرینه شان رسیده بودند و ما باید راه و یاد آنها را زنده نگه داریم
ادامه دارد...
خاطره از حسین عبداللهیان(علی)
قسمت اول
عملیات والفجر چهار
===========
دلم دوباره هوای جبهه کرده بود میخواستم هر طور شده به جبهه بروم تا عهدی که با رفقای شهیدم بسته بودم را ادا کنم و راهشان را ادامه بدهم به اصغر امینی پور پسر عمویم گفتم تو کی به جبهه میروی من را خبر کن تا با تو بیایم اصغر هم میخواست مرا نبرد چون تازه از جبهه بر گشته بودم اصغر همیشه از بسیج یزد به جبهه اعزام میشد از مادرش شنیده بودم که که فردا صبح فکر میکنم بیست و سوم مرداد ماه شصت و دو بود میخواهد به جبهه برود من ساکم را بستم و شب به خانه اصغر
رفتم و به مادرش که دختر عمه ام بود گفتم جای مرا پهلوی اصغر بییندازید که هر موقع اصغر بیدار شد وخواست برود من هم بیدار شوم چون میترسیدم خواب بمانم و اصغر مرا صدا نزند تا با او به جبهه
بروم . ساعت پنج صبح بود که با صدای نماز صبح اصغر از خواب بیدار شدم
و اصغر را مشغول مناجات با خدای خودش دیدم. من بیدار شدم و نماز صبحم را خواندم . با هم جهت رفتن به یزد آماده
شدیم و به سر کوچه آمدیم تا با اتوبوس جهت اعزام به یزد برویم به یزد که رسیدیم جهت ثبت نام به بسیج یزد که در خیابان مهدی روبروی مسجد صاحب الزمان قرار داشت رفتیم ناصر هوشمند از بچه های
محلمان مسئول اعزام نیروی بسیج بود من و اصغر جهت اعزام ثبت نام کردیم قرار بود ساعت شش
بعد از ظهر نیروهای مردمی را به جبهه اعزام کنند وقتی عصر به بسیج آمدم دیدم از بهاباد هم دوستانم اعزام شده اند و به اینجا آمده اند. محمد رضا زینلی عباسعلی کارگر محمد رضا دهقان و سید عباس
رضوانی از اینکه با جمع دیگری از بچه های محلمان با هم هستیم بسیار خوشحال شدم ساعت شش
عصر بود که به همه نیروها اعلام کردند به مسجد حظیره برویم نماز مغرب و عشای را در مسجد
حظیره بجای آوردیم و از آن جا با استقبال گرم مردم به جبهه اعزام شدیم.
ادامه دارد...
==========
https://s32.picofile.com/file/8481262176/14sh_aaa.jpg
=============
=========*==
==============