Shahid_a_akbar_eb

خاطره ای از شهید علی اکبر ابراهیمی بشکانی که توسط سردار هدایتی نقل شده‌است 

روز اول بود و ما در خط مستقر بودیم و غذای کنسروی و مقداری نان خشکی به ما می‌داد و آب هم از یک جایی آماده کردیم، شب هم نگهبانی می‌دادیم عراقی ها در شب خیلی کم، تک و توکی یک خمسه خمسه می زدند، گلوله‌ها اطراف‌ ما زمین می خورد و من پیش خودم می گفتم که اگر جبهه این است، واقعاً کاری ندارد، جبهه و هم آتش شلیک گلوله‌های سنگین را دیدم و هواپیماهای عراقی هم هر روز می آمدند، ولی روز بعد ساعت 9 تا 9:30 ، یک دفعه هلی کوپترهای عراقی روی خط عراقی ها بالای جاده ماهشهر آمدند و تانک‌های عراقی سر خاکریز آمدند و با موشک مالیوتکا و تیر مستقیم تانک، خط ما را زیر آتش سنگین گرفتند، آنها برای هدف قرار دادن نیروها از موشک مالیوتکا استفاده می کردند، من با چشم خودم ‌دیدم مالیوتکا شلیک شده بطرف ما می آید و نخ ادامه آن را بالای سر خود دیدم، آنها بصورت هماهنگ شلیک می کردند و راکت‌های هلیکوپترهای عراقی هم آنها را تقویت می کرد، هواپیماها سپس به سمت پالایشگاه آبادان رفتند و آنجا را بمباران کردند، وقتی پالایشگاه را بمباران کردند منبع‌ها پر از گازوئیل، بنزین و نفت بود و دود آن تا چند روز کل منطقه و شهر آبادان را پوشیده بود، خدا را شکر، ما هیچ تلفاتی ندادیم ولی این آتش شدید را برای اولین بار دیدم و لمس کردم و از بعدازظهر جبهه حالت عادی به خودش گرفت، ما در فکر این بودیم که یک راهی پیدا بکنیم و به عراقی ها حمله بکنیم البته طرف راست ما کوی ذوالفقاری، چریک‌های ستاد جنگ نامنظم چمران  بودند، که شاهرخ ضرغام  با تعداد کمی نیرو، شاید 15-10 نفری طرف راست ما بود، ما که یک خط تشکیل داده بودیم، شاهرخ آمده بود دوباره یک خط با فاصله بین ما و نیروهای چریک‌های جنگ‌های نامنظم چمران تشکیل داده بود و بعدش ارتشی‌ها مستقر بودند که سرهنگ کهتری  فرمانده آنها بود، کهتری فرمانده خیلی خوبی بود، وقتی من دیدمش زخمی بود ولی در منطقه مانده بود و سربازان و درجه دارانش را کنترل و هدایت می کرد و یک خط تشکیل داده بود. حضور آنها واقعاً به ما روحیه می داد. چند روز بعد شاهرخ ضرغام با اصابت گلوله توپ 23 پدافند  به صورتش شهید شد، ضرغام کارهای فوق العاده ای انجام می داد و گاهی عراقی ها را اسیر می گرفت و بعد آزاد می کرد تا بروند و خبر برسانند که در اینجا منتظر نفرات بعدی هستیم.

 بعضی وقتها می‌دیدم که بنی صدر رئیس جمهور سوار بر یک موتور تریل است با آن محافظش و یک بی‌سیم همراه داشتند، وقتی که بنی صدر به منطقه می آمد عراقی ها اصلاً یک گلوله هم شلیک نمی کردند، معلوم بود که یک دستی در کار است، او همیشه کنار نیروهای ارتشی می رفت و اصلاً کنار ما نمی آمد. یک روزی من به آقای علی اکبر بشکانی  که او هم پاسدار و اهل منطقه بنیز بهاباد بود، گفتم آقای بشکانی تو برو کنار بنی صدر و بگوکه ما یزدی هستم، کار سیاسی هم نمی خواهیم بکنیم، ما آمدیم جلو دشمن بایستیم که نتواند شهر آبادان را بگیرد، از مردم و ناموس این مملکت دفاع می کنیم، به ارتش دستور بدهید یک مقدار مهمات و سلاح به ما بدهد. حدود ساعت 2-1بعدازظهر بود او نزد بنی صدر رفته بود، وقتی که برگشت دیدم بشکانی گریه می کند، گفتم چرا  گریه می کنی؟ گفت: رفتم جلو کنار آن ارتشی‌ها، بنی صدر آنجا بود، گفتم آقای رئیس جمهور، ما یزدی هستیم، ما از بچه‌های سپاه هستیم، ما آمدیم اینجا که از کشور دفاع کنیم، جلو عراقی ها ایستادیم که نتوانند وارد شهر آبادان بشوند و او جلو ارتشی‌ها طوری دست به سینه من زد که من زمین خوردم و گفت: برو یزدی، این جا آمدی چکار کنی؟ چکار داری؟ تو نیروی نظامی نیستی و حق نداری که بیایی اینجا و با تندی با من برخورد کرد. واقعاً بنی صدر خیانت کرد ، من با چشم خودم دیدم اگر خائن نبود، اگر با سپاه و نیروهای مردمی بود، دستور می داد که مهمات به ما هم بدهند در صورتی که ما مهماتی نداشتیم، مهماتی که از تهران به ما داده بودند، چند تا نارنجک هم در اهواز به ما دادند ولی در آبادان به ما مهماتی ندادند. بنی صدر خیلی در امر تجهیز و بسیج نیروها برای دفاع از کشورکوتاهی می‌کرد و ما با چشم خود دیدیم او به منطقه می آمد ولی کار مفیدی انجام نمی داد.  

پس از مدتی یک لودری پیدا شد و بچه‌ها پیگیری کردند و تصمیم گرفتند در جلو خودمان یک خاکریزی احداث کنیم، شب ها حدود  500-400 متری جلو می رفتیم. لودر هم خیلی ضعیف بود و وقتی خاکریز می زد ما آن را تامین و محافظت  می کردیم.


a_qolami67

خاطره شماره ۵

سال ۶۷بود  زمانی که قطعنامه پذیرفته شده بود. من و دوستان عزیزم تو شلمچه تو خط بیست متری بودیم. یعنی با عراقی ها ۲۰متر فاصله داشتیم. 

یادمه در یکی از شبهای سرد وسوزان زمستان که تو سنگر خوابیده بودیم مهدی خواجه ای پتو را از روی من کشید و فریاد زد صبح شده پاشو نماز بخون. بلند شو بلند شو. 

ومن به رسم هر روز برادران رزمنده را دیدم که طبق روال دور سفره نشستند و دارن صبحونه میخورند. 

خلاصه رفتم بیرون برای  این که وضو بگیرم متوجه شدم هوا هنوز خیلی تاریکه یه کم شک کردم.ولی انقدر خواب الود بودم که فقط میخواستم.نماز را بخونم و بپرم زیر پتو!!!!! 

تانکر های اهنی که در طول خط شلمچه بود اب مورد نیاز بچه ها را تامین می کرد اخر شب باید یه پتوی روی اون قسمت شیر بیاندازیم که یخ نزند. پتو را کنارزدم و در حالی وضو میگرفتم اب همزمان که میریخت روی زمین یخ میزد. 

بالاخره وضو گرفتم و وارد سنگر شدم و ایستادم. به نماز  در حالی که خودم را سر زنش. میکردم که چرا خواب موندم وبا بچه ها بیدار نشدم. متوجه شدم که دوستان دارن برام خنده میکنند نمازم را تمام کردم ی متوجه موضوع خنده اونا نشدم که مهدی گفت اصغر نماز شب خوندی گفتم نه نماز صبح. ساعت را به من نشون داد دیدم ساعت یک نصف شبه بعد همه زدن زیر خنده  و گفتن برامن نقشه کشیدن. چون دیده بودن خیلی تو خواب ناز بودم. و پهن کردن سفره و صبحانه خوردن و دور هم.نشستن  همه نقشه بودبرای ازار من 


.جوانی هم برای من خزان بود

غم هجران زخیل عاشقان بود


یقین دارم مرا در جبهه جنگ 

بسی یاور خدای مهربان بود


گذشت آن روزهای عهد و میثاق

در آن دوران بسیجی قهرمان بود


خلوص و عشق و ایثار بسیجی

همیشه هر کجا ورد زبان بود 


تمام کارها از روی اخلاص

تمام روز، روز امتحان بود 


بسیجی تشنه خون عدو بود 

عدو از نامشان آزرده جان بود


همانا  پختگان جبهه و جنگ

که چشم و گوششان با ساربان بود


خودم را در خودم گم کرده بودم

رفیقان چشمشان بر کهکشان بود


درِ پیکار و رزم و جبهه و عشق

یقینا از کران تا بیکران بود 


ربودند گوی سبقت از من آنها

یقینا جایشان در آسمان بود


غلامی قافله رفت ونصیبت

فقط گرد وغبار کاروان بود


اصغر غلامی

h_a_a

حسین عبداللهیان(علی)

همینطوری که اقای حداد گفتند موقعی که محمد پایدار تیر خورد من پیک گردان حاج علی اردکانی بودم 

حاج علی به من گفت برو و سریع او را به سنگر فرماندهی بیاور و بگو تجهیزات کامل ببندد با کول پشتی و پوتین به پا بیاید به سنگر فرماندهی گردان

موقعی که عباس امد بسیار ترسیده بود 

حاج علی گفت داخل بیا و بنشین و من چون همشهری مان بود برای او چایی ریختم و جلوی او گذاشتم و گفتم بخور 

عباس چون زیاد ترسیده بود گفت دندان های من را کرم خورده است و چایی نمی خورم

حاج علی اردکانی با تشر به عباس گفت فرمانده گروهان ما را کشتی و باید بروی اون طرف خاکریز و یک فرمانده از عراقی برای ما بیاوری 

عباس هم باور کرده بود و حسابی ترسیده بود 

بعد از یک ربع که گذشت حاج علی گفت حالا برو شب می فرستم دنبالت که بروی از عراقی ها یک فرمانده بیاوری 

در این حادثه محمد پایدار کلیه خود را از دست داد در  هور العظیم جاده خندق به شهادت رسید 

خاطره سال ۱۳۶۳

h_h_haddad_z_z63

باسلام و احترام.

تابسنان ۶۳ خط پدافندی کوشک (پاسگاه زید)

 به گروه ما ماموریت داده شد ورودی خط، دژبانی بگذاریم

 و آمد و رفت ها را کنترل کنیم.

 ظهر بود که مسیر را با طناب بستیم و مرحوم عباس محمدی نیا اولین نگهبان شد .

 پس از چند دقیقه صدای تیراندازی آمد

با پای برهنه از سنگر دویدم بیرون  .

 موتور تریل روی زمین افتاده لاستیک عقب پنچر

 یه رزمنده با شکم روی زمین افتاده

 و خون از شکمش بیرون می زند .

 با دیدن من داد زد برادر برس که مرا کشت .

 عباس چی شده ؟!هیچی به او ایست دادم نایستاد شلیک کردم . 

کلاش روی رگبار تیر اول به لاستیک 

دومی به شکم فرمانده گروهان 

بنام  پایدار

 وبقیه گلوله‌ها از بالای سر او به هوا پرتاب 

. با تلفن صحرایی با اورژانسی تماس گرفتم و موتور پنچر را که روشن مانده بود 

برداشته روانه اورژانس شدم 

که در بین راه رسیدم به آمبولانس

 برادر پایدار را بردند و خوشبختانه بخیر گذشت

 اما پایدار عزیز در یکی از عملیات‌های بعدی شهید شده است .

ماجرای احضار من و عباس توسط فرمانده گردان سردار علی اردکانی

 بماند برای بعد .

m_eghbal4

  به یاد دوست رزمنده و هنردوست، زنده یاد عباس محمدی نیــا

جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال

قسمت چهارم 


یکی دو هفته در آن مقر بودیم. روزها علاوه بر اینکه برای در امان ماندن از بمباران به کوه های اطراف سقز می رفتیم، آموزش عملیات و جنگیدن در کوه ها و دره ها را هم تمرین می کردیم. مجاور این مقر یک مدرسه ای بود که در آن چند حمام ساخته بودند. لذا برای حمام به این مدرسه می رفتیم. البته آن محل خود یک مقر بود که شهید عزیز علی اصغر امینی پور از سرگروه های  یکی از گروهان های مستقر در آن بود. فکر کنم حسین عبداللهیان هم از ما جدا شد و پیش اصغر رفته بود. بعداً که با شهید علی عسکرشاهی رفیق شدم گفت: من معاون اصغر بودم. 

کسانی که حمام می رفتند دیگر همراه گردان به کوه های اطراف شهر نمی رفتند و آن روز را استرحت می کردند من و عباس و شهید عزیز ناصر قنبریان که در یک گروهان و مقر بودیم، تصمیم گرفتیم یک روز به بهانه رفتن به حمام، آن روز را استراحت کنیم.

خود را به حمام رساندیم، هر کدام رفتیم زیر یک دوش، باید معطل بکنیم تا نیروها بروند. از شانس بد ما آن روز فرمانده ها پی به این بهانه و حیله برده و پیک گروهان را فرستاده بودند تا زود بچه ها را بیرون آورده و به گردان برساند. او هم مرتب پشت درهای دوش میزد که عجله کنید... آن روز آنقدر داخل حمام ماندیم که نمازمان قضا شد. 

وقتی به مقر آمدیم دیدیم هیچ یک از گردان ها کوه نرفته اند. خیلی نارحت شدیم  هم الکی زیر دوش مانده و کلی با پیک کلنجار رفته بودیم و هم نمازمان قضا شده بود و مهمتر از آن فایده‌ای هم نداشت. از آن روز تصمیم گرفتیم از زیر کار در نرویم. 

یک روز ماشین آوردند و به پیرانشهر منتقل شدیم. یکی چند روزی هم در پادگان «پسوه» که جزء پادگان های مهم ارتش بوده و توسط شاه ساخته شده بود، مستقر شدیم . حدود یک هفته هم انجا استراحت کردیم. با این که وسط مرداد بود ولی هوا بسیار سرد بود. 

یک روز فرمانده گردان، شهید عزیز حسن انتظاری آمد و یک نقشه را باز کرد و گفت: این نقشه عملیاتی است که به زودی باید عمل کنیم. البته من که خیلی از آن چیزی سر در نیاوردم. روز بعد هم یک هلی‌کوپتر آمد تا ما را به خط و نقطه رهایی برساند. ما که در بهاباد نهایت ماشینی که سوار شده بودیم مینی‌بوس مرحوم حسن اُسمَندل و نهایت جایی که رفته بودیم برای گرفتن عکس، به عکاسی تاج بافق بود، با دیدن آن اسب هوایی خوش کیف شده بودیم 

 به ستون یک شروع به سوار شدن کردیم. باید منظم کف آن بنشینم، یا صندلی نداشت یا اگر داشت آنها را جمع کرده بوند. قبل از سوارشدن از درب پشت آن شخصی ایستاده بود و تاکید می کرد رو به عقب، پشت به جلو بنشینید که موقعی که باید پایین بپرید راحت باشید. ما سه نفر که در یک گروهان و گروه بودیم ضمن اینکه کنار هم طبق دستور نشستیم ، از کلمه پریدن نگران شدیم. حدود چهل و پنج دقیقه ای رفتیم تا به محل مورد نظر رسیدیم. 

همان شخصی که سوارمان کرد سر تا سر مسیر در حالی که دستگیره های بالای سرش را گرفته بود ایستاده بود . با دست اشاره کرد برای پریدن پایین آماده باشید ماها با آن جثه های ضعیف، با آن همه تجهیزاتی که به بَشن خود آلنگون کرده بودیم، روی زمین صاف هم با زحمت قدم برمی داشتیم، تا خواستیم بلند بشیم، ته هلی‌کوپتر شیبه شد و چشمتان روز بد نبیند مانند گوسفند ریختیم پایین 

 تازه از داخل هلی‌کوپتر که خارج شدیم سه چهار متر با زمین فاصله داشتیم، به قول آن یارو دیگر خودت بفهم چه شد  یک تل آدم درست شد. 

بعد از اینکه هلیکوپتر اوج گرفت و رفت، یکی یکی ناله کنان بلند می شدیم. با صدای هلی‌کوپتر، عراق هم شروع کرد به آتش ریختن، فقط چون کوه و دره بود ترکش‌ها به ما نخورد. آنجا بود که انفجار توپ و خمپاره را برای اولین بار می دیدیم. 

جایی که آمده بودیم یکی از مقرهای ارتش بود. جلومون کوهی بلند بود که گفته می شد هم کردهای ترکیه در آن هستند و هم کردهای عراق و هم کردهای ایران. 

شب را که بسیار سرد هم بود بدون زیرانداز و رو انداز، کنار هم به صبح رساندیم. نیروهای ارتشی که آنجا مستقر بودند امکانات کمی داشتند و نمی توانستند هیچ کمکی به ما کنند... 


ادامه دارد....