خاطره شماره ۴
اصغر غلامی
------------
به هر حال پس از شکستهای مکرر برای توفیق اعزام به جبهه موفق شدیم در این مرحله خوددر خیل رزمندگان به یزد برسانیم. و ما را جهت سازماندهی به محلی که یادم نیست و لی فکر کنم در خیابان مهدی.. شاید جایی شبیه یک هنرستان بردند. انجا دیگر خیالمان راحت بود که دیگر موفق شدیم. رزمندگان باسابقه با اشراف اطلاعاتی که داشتند. بر این باور بودند که چون زمستان است و هوا بسیار سرد. باید در اتوبوسهایی سوار شویم که مقصدشان اهواز است.... خلاصه سوار اتوبوس شدیم هرکسی برای خوددش پیش بینی میکرد که کی به اهواز میرسیم. پس از اینکه شام خوردیم وسوار شدیم از فرط خستگی چنان در خوابی عمیق فرورفتیم که انگار درخانه....
ساعت سه نصف شب که اتوبوس متوقف شده بود مارابیدار کردند که جاده مسدود است باید پیاده بشید. چشمتان روز بد نبیند. چشم باز کردیم و متوجه شدیم 80سانتیمتر برف اومده و اونجا دیواندره بود که فهمیدیم مقصد ما کردستان است خلاصه شب را در یک مسجد به صبح رساندیم و در انجا اطراق کردیم تا جاده را باز کردند... فقط یادم هست که وقتی به طرف سقز حرکت کردیم ماشینهایی که از بارش برف در کنار جاده متوقف شده بودند. فقط سقفشان پیدا و قابل تشخیص بود. این بود سفر به اهواز سوار بربال رویاها.
بسیجیه از سنگر پرید بیرون و داد زد
کمک....کمک.....بدادم برسد
دار و ندارم رو بردن
زیر انداز، روانداز، دستمال، حوله حموم، سفره نون، سجاده، کمربند، سایبون....
هر چی داشتم یکجا بردن
رفیقش گفت:اینهمه چیزی چطوری آوردی تو سنگر
بسیجیه گفت:اینهمه چیز کجا بود
چفیه ام را بردن.....چفیه ام را بردن
سلامتی کسایی که تموم دارائیشون از دنیا یه چفیه بود
حاج محمدعلی شیخ زاده
----------
باعرض سلام.دراولین اعزام تیرماه۶۳یکروزکه مادوتاازبچه بسیجی هادرواحدپشتیبانی مشغول حمل یخ به خط اول درمنطقه شلمچه بودیم.جاده خراب اهوازخرمشهررابایستی طی کنیم.تابستان گرمی بوددایم داخل ماشین بایستی چفیه راخیس کنیم.ماشین هم چون کانتینرداشت وپشت خاکریزدرجلوی دیدمستقیم دشمن بودیم سرتاسرش گلی بودراننده شکم بزرگی داشت وقدکوتاهی.گرمااذیتش میکردفرمان ماشین هم توشکمش بود.به مامی گفت شماگازبدیدمن فرمان میدم
علی اکبر قربانی
_____________
سلام و درود
قسمت دوم عملیات رمضان
بعد از شهادت حاج علی دهقان پاتک دشمن از مثلثی سوم شروع شد مثل مور و ملخ تانکهای تی ۷۲که برای اولین بار روسیه به عراق داده بود وبه هیچ عنوان با آرپی جی ۷ منفجر نمی شد وارد صحنه عملیات شدندفرمانده گردان شهید گرامی عزیز در ساعت ۱۰ صبح به شهادت رسید حجم آتش بسیار سنگینی در مثلثی سوم بر پا شده بود از هر طرف مثل باران بطرف ما تیر می آمد دوستان یکی پس از دیگری بشهادت میرسیدند تعداد زیادی از تانکهای دشمن بعلت وسعت منطقه عملیات منفجر نشده بودند تجهیز شدندهر لحظه حلقه محاصره تنگ تر میشد ما چند نفر از بچه های بهاباد خودمان را به مثلثی سوم رساندیم در یک لحظه متوجه شدیم یکی از نیروهای بعثی با تیر بار کالیبر مستقر در نفربر عراقی در معبر ورودی مثلثی سوم بچه ها را قتل عام میکنه من که دراین عملیات کمک آرپی جی زن و تک تیر انداز و امدادگر بودم بهمراه یکی از همرزمان آرپی جی زن از پشت سر این نفر بر را منهدم کردیم تا بچه ها بتوانند از کمین دشمن خارج شوند همزمان با شلیک گلوله آرپی جی ما گلوله توپ دشمن نزدیک ما منفجر شد من از ناحیه کمر و زانوی پا دچار موجگرفتگی و از ناحیه شانه و انگشت دست راست و لگن و پای چپ مورد اصابت ترکش واقع شدم و بعد از ۴۲ سال هنوز نتونستم حتی یک درصد جانبازی بگیرم آخر آنروز ما جز صلحا و همرزم شهدا بودیم و امروز محکوم به دروغگویان بگذریم دستور عقب نشینی صادر شده بودمن در حال پانسمان زخمیها بودم حدود ساعت ۲ ماشین غذا رسید من با دستان پر از خون آبی که نبود دستانم را خاک مال کردم و یک ران مرغی را نوش جان کردم حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر میشد دستور عقب نشینی صادر شده بود من و دکتر موحدین و شهید عباسعلی کارگر رفتیم بالا ی تانکر آب ماشین خاور که آن همه مجبور به ترک منطقه بود که یا انفجار گلوله توپ نزدیک خودر و مجبور به ترک خودرو شدیم وعقب ماشین لندکروز سوار شدیم و به این طریق از دست عراقیها جان سالم بدر بردیم بعد ترک منطقه عملیات در یکی از قرارگاههابگمان قرارگاه کربلا به یک پیر مردی رسیدیم وقتی دید ما شدیدا تشنه هستیم ما را نزدیک صندوقی که پر از کمپوت تگری بود هدایت کرد بیش از ۲۰ کمپوت تگری نوش جان کردیم و به این طریق به قرارگاه بر گشتیم
من در۲مرحله از عملیات رمضان و عملیات والفجر ۲ خط شکن بودم ولی کم کاری مسئولین در امور ایثارگران تا این لحظه نه موفق به اخذ پایانی و نه موفق به اخذ کارت ایثار گری و نه در صد جانبازی نشده ام فقط میتوانم بگویم درود بر این مسئولین زحمت کش در امور ایثار گران که با این جدیت حق ما را ضایع میکنند
=========*==
https://s32.picofile.com/file/8480787668/m_ebrahimi_bashkani.jpg
===========
از سمت راست
خودم ( محمد ابراهیمی بشکانی )
حسن توکلی بنیزی
علی توکلی بنیزی
این عکس قبل از عملیات خیبر گرفته شده در کنار هورالعظیم
و چون دفعه دوم جبهه رفتنم بود و هنوز صدای خمپاره را نمیشناختم. سوت خمپاره شنیدم رفتم سرخاکریز و گفتم هواپیما . داشتم دنبال هواپیما میگشتم که یکی از رزمندگان با دست من را هُل داد پایین و افتادم روی زمین . و ناگهان دیدیم خمپاره خورد جلوی خاکریز
اگر این رزمنده نبود ترکش های خمپاره من را تکه پاره میکرد
و این شد که از آن موقع به بعد از شنیدن سوت خمپاره خودم متوجه میشدم که کجا به زمین میخورد