باسلام.وقت بخیر.
عباس تیموری
بهمن ۱۳۶۱ با رزمندگان بهابادی اعزام شدیم
حقیر آموزش ندیده بودم دوستان وهمکلاسان
به اهواز اعزام شدن و درعملیات والفجر مقدماتی شرکت کردن که اکثر همکلاسان اسیر شدن.
حقیر باتعدای از بچه ها از جمله امیربیگی و
عباس حاج عبداللهی به باغ خان رفتیم.
فکر کنم بعداز ۲۲ بهمن بود. یک شب با
اتوبوس خط واحد مارا به خیابان مهدی یزد
مرکز بسیج اوردن.
سپس ستون یک خط شدیم وبه منزل پدری
شهیدحسن انتظاری رفتیم.
خانه حیاط بزرگی داشت وآن شب.
شب عروسی شهید حسن انتظاری بود
بالباس سبز سپاه شروع کرد به صحبت کردن
جایتان خالی چای وبستنی پذیرایی شدیم
وحسن آقا گفت بچه ها شما اموزش دیده
وتازه نفس هستید ان شاالله عازم جبهه شوید
من هم هفته آینده می آیم.
درعملیات بدر از او خواسته بودن بخاطر شیمیایی محاسنش را کوتاه کند.
شهیدجواب داده بود
امشب مانند مولایم حضرت علی علیه السلام
محاسنم را با خون سرم رنگین خواهم کرد.
نثار روح بلندش صلوات برمحمدوآل
محمد.ص.
عباس تیموری
باسلام وارادت.
خاطرات موشهای بزرگ در جبهه
خاطرات زیبایی بود.
یاد اون روزهای قشنگ بخیر.
زمستان ۱۳۶۴ جزیره مجنون بودیم با تعداد زیادی از همرزمان میبدی واردکان ووو
یه قسمتی از جزیره مجنون را خشک کرده بودن
یعنی آبها را پمپاژ کرده بودن وسنگرهای پیش ساخته بتونی درست کرده بودن.
اونجا هم موشها ی بزرگی بود وپنیر و انواع غذا های دیگر موشها هم دنبال فرصت...
یکی از بچه های یزد ابتکاری بخرج داده بود
مرمی فشنگ را بیرون می اورد و کهنه جای اون میگذاشت تا باروتها نریزد.
نزدیک سوراخهای موش در کمین می نشست
به محض اینکه سرو کله موش پیدا میشد
اسلحه آماده میزد تو پوزش.
آتش باروت امانش نمیداد.
بچه ها روده برشده بودن از خنده
اکثرا یاد گرفته
بااسلحه کلاش افتاده بودن بجون موشا.
یاد اون روزهای زیبا بخیر...
خاطره بمب باران وراکت های عمل نکرده
فرصتی دیگر.
شب خوش. یاعلی.
باسلام وارادت.
عباس تیموری
--------------
چند روز بعد از عملیات بدر بعد از عیدنوروز
استراحت و پایانی دادن به بچه ها.
فکرکنم یکی اتوبوس بودیم از سمت اصفهان
مسیربرگشت بود به یکی از بیمارستانهای
اصفهان برای عیادت مجروحین رفتیم
رزمندگان یزد تعدادشان زیاد بود
از جمله عیادت همکلاسی اقای حسن ملکپور
رفتیم .حسن گفت خیلی وقته نتوانستم حمام برم
کمکش کردم تاحیاط بیمارستان امد
غیراز سوختگی دهها ترکش خورد بود
به طوری که تمام بدنش باندپیچی بود.
با دو سه پارچ آب سرش راشست.
به اتاقش برگشت .
شب برای عرض تسلیت به منزل پدری
شهید محمدابراهیم جعفرزاده رفتیم.
وقتی فیلم ویدئو سخنرانی سردار جعفرزاده
را درمنزلش گذاشتن والدین وهمسرش
تعجب کرده بودن.
پدرش گفت مگر پسرم فرمانده تیپ شما یزدیها
بوده ما اصلا خبر نداشتیم.
حتی همسرش چندمرتبه پرسیده بود
در جبهه چکار میکنی و چه سمتی داری
جواب داده بود چهار پنج نفر را آموزش
می دهم .
آموزش سلاح کلاشینکف.
آری زمان جنگ نه درجه ای بود
حتی لباس فرم سپاه هم نمی پوشید.
نثار روح بلندش صلوات بر محمد و
آل محمد(ص)
باسلام وارادت. عباس تیموری
شبیه این خاطره {خاطره حاج حسین} برایم اتفاق افتاد
منطقه گرده رش زمستان ۶۶
سه تا تپه بود فاصله تاعراقیها نزدیک فقط
غروب هوا که تاریک میشد بچه ها به سنگر کمین
میرفتن ۲ ساعت نگهبانی در هوای کردستان در برف وبوران
زمان دانشجویی بود اکثرا همکلاسی ها بودن
یه شب که از نیمه گذشته بود رفتم نگهبان بعدی را بیدار کنم. جواب داد
هم میترسم هم سردم میشه هر گفتم پا شو بچه ها یخ زدن
فایده نداشت.
من تنهایی پاس بخش بودم هم سردم شده
بود هم خسته ...
اسلحه را مسلح کردم ....
گفتم میری سرپست یابزنم.
ناگهان دیدم دو نفرشون بدون لباس وپوتین
بیرون آمدن.
نگهبانان قبلی از سرماسنگر راترک کرده بودن
نگهبانان جدید میترسیدن داخل سنگر بروند
در سنگر کمین نارنجکی انداختم
ببینید عراقی نی.
خالیه.
بین راه از سنگر خواب تا سنگر کمین
تعدادی جنازه عراقی افتاده بود
بچه ها شبهای تاریک بایست هرشب
این مسیر راطی کنند تا سنگر کمین
برسند.
صبحها بابرف صورت خود رامی شستن.
اگر گاهی هوس چای میکردن
بایست برفها را در کتری آب کنند.
آری ۱۷ شبانه روز چنین گذشت.
یادش بخیر اون روزهای خوب
عباس تیموری
-----------
۲۲ اسفند ۶۳ عصرچهارشنبه بودحدودساعت5 سوار قایق شدیم از آبراهها ولابلای نیزارها گذشتیم پرندگان زیبا و رنگارنگی روی نی ها به تماشای بچه ها نشسته وآنها را بدرقه می کردن هوا کم کم داشت تاریک می شد در سه راه وچهار راههای آبرراه فانوسها بجای چراغ راهنما
راهنمای سکانچی بودن.نمیشدوضوساخت خلاصه نماز مغرب نافله وعشا راپشت به قبله خواندیم.
پیشکسوتان نوحه سرایی با بغض داشتن.دهقانی اشکذری قرآن بزرگی دردست داشت
که زمین نمیگذاشت ودرنورچراغ قوه معانیش رامیخواند
یکی از سخنانش این بود بچه ها ظهرجمعه آینده میهمان آقا اباعبداالله الحسین علیه السلام هستیم
چه دورهمی زیبایی پس از سالها آرزو میشود.
هرچه نزدیکترمیشدیم خمپاره ها بیشترقایق را منحرف میکرد. منورها از دور خودنمایی میکردن.
تیربار دشمن وکالبیرها مانندصدای زنبور گوشمان رانوازش میداد. تیرهای رسام بیشتر دیده میشد
بچه ها یکدیگر را در آغوش میگرفتن حلالیت می طلبیدن التماس دعا میگفتن.اگرشهیدشدی ماراهم شفاعت کن.دست ماراهم بگیر. خلاصه حدود یازده شب کنارجاده ای که حدودپنج متربود پیاده شدیدم. همان لحظات اولیه پوتین هاپراز آب شد
شلوار ولباسها خیس وگلی ... آهسته وحالت نیمه خیزحرکت میکردیم درحالی که مسلسلهای دشمن چهچه میزدن منورهای عراقیها دایم روشن بود تا بهتربتوانندبچه ها را هدف بگیرن.صدای گلوله قطع نمیشد اعصاب همه راخورد کرده بود.
اخه عراقیها دوتا جاده داشتن .هواپیما تانک تی ۷۲ وماشینهای جنگی متفاوتی داشتن تا دندان مصلح. ولی ما هر چه درتصویرمشخصه. کلاش وآرپی جی. نارنجک وخلاصه مین ضدتانک فقط همین. از این سرو صدا نفهمیدیم چگونه سحرشدنمازی خواندیم هوا که کمی روشن شد
لشکرتانکهای عراقی بسمت ما نمایان بود.
توپهای ۱۰۶ میلیمتری مرتب کار میکردن.هرطرف نگاه می کردیم مجروحی غرقه درخون دست بدعا برداشته بود.سمت چپ ما به اندازه یکی از میادین خشکی بود روبریمان جاده عراق. بقیه منطقه آب ونیزار حدود دویست کیلومتر.انواع ماهی ومرغابی های رنگارنگ در نیزار چندمتری خشکی دیده میشد.فرمانده گروهان حزب الله اصغرباقری هم موج اورکتش رابرده بود هم ترکش پایش راشکافته بود.دراین پاسگاه سه تیپ ولشکر سه شب واردعمل شده بودن.
تیپ امام حسن مجتبی.ع. تیپ امام حسین.علیه السلام از اصفهان وتیپ الغدیر یزد.چون قایق جلویی بودم تا اخرجاده با تعداددیگری ازگروهان حزب الله مستقرشدیم .سنگربتونی عراقیها که مسلط برجزیره بود مانندصفحه مانیتور منطقه واطراف جاده رادید میزدم.شاید حدودصد شهید ومجروح کنار جاده دیده میشد.یکی ازبچه ها رگباری به دستش خورده بودپانسمانش کردم. دیگری ترکش ریزی به گردن وگلویش خورده بودتجربه امدادگری نداشتم دور گردنش را باندپیچی کردم باز خون باندولباسش را فرا گرفته بود.قایقی نبود که مجروحین به عقب بروند از بس اسکله ای که پیاده شدیم زیر آتش گرفته بود.حدود ساعت ۹ یه عراقی بازیرپوش چفیه ای دور سر می چرخاند.فریاد میزد.بچه ها فکر کردن ایرانیه درخواست کمک میکند.یه گروهی بسمتش رفتن تیربار عراقی آنهارا نقش زمین کرد. همینطوراز سنگر بتونی مشاهده می کردم ناگهان تانک عراقی بسمت مجروحین حرکت کرد و لاله های غرقه درخون زیر چرخهای تانک.خدایا چه می بینم.اینا کین.دیگه هیچ امیدی به برگشت نبود چون قایقی نبود اکثر فرماندهان غرقه درخون آرمیده بودن.هرکس از جایش بلند میشد تیر امانش نمیداد.کم کم ایفا های عراقی پر از نیرو وارد جزیره شدن.یک خشاب بسمت انان درحالت تک تیربا آرامش شلیک کردم ازخدا التماس میکردم انتقام دوستانم را بگیرد.صحنه وصف ناپذیری بود.حدود ساعت یازده یکی از فرماندهان گردان بنام عباسعلی صادقیان از دور صدایم کرد.ازسنگربیرون امدم اول پرسید شعبانعلی مارا ندیدی گویا از شط علی با یک قایق امده بود دنبال بردارش.بعد گفت خودت را به قایق برسان قایق آخری است مگر دستور عقب نشینی را نشنیده ای. مجروحینی که بطرف قایق میرفتن تیر بارچی مجدد انها را هدف میگرفت.خلاصه باحسرت و آه از شهدا درخون غلطیده راجا گذاشتیم چون کسی نبودکمک کندباچند مجروح خودم را به قایق رساندم.هواپیماهای ملخی روی آبراه ها ونیزارها قایق ها را هدف قرار میدادن. خلاصه باسختی حرکت کردیم هروقت هواپیما دیده میشد سکانچی قایق را لابلای نیزار میبرد.تا پل متحرک شط علی رسیدیم.عصرپنج شنبه بود ازگروهان فقط ۱۴ نفر سالم مانده بودن بقیه یا اسیر یا آسمانی شده بودن.چه شبی بود آنشب وچه دعای کمیلی با گریه وزاری درحسرت وفقدان دوستان.از دور منورهای منطقه دیده میشد انشب کسی شام نخورد.هرکسی نام دوستانش را میبرد صدای گریه بیشتر بگوش میرسید.فردای انروز جمعه هواپیماهای عراقی منطقه شطعلی را بمباران شیمیایی کردن بعداز بیست دقیقه لندکروزها امدن واز منطقه خارج شدیم.
نثار ارواح مطهرشهدای مظلوم عملیات بدر صلوات برمحمدوآل محمد.