barf

باسلام وارادت. عباس تیموری
شبیه این خاطره {خاطره حاج حسین} برایم اتفاق افتاد
منطقه گرده رش زمستان ۶۶
سه تا تپه بود فاصله تاعراقیها نزدیک فقط
غروب هوا که تاریک میشد بچه ها به سنگر کمین

 میرفتن ۲ ساعت نگهبانی در هوای کردستان در برف وبوران

زمان دانشجویی بود اکثرا همکلاسی ها بودن
یه شب که از نیمه گذشته بود رفتم نگهبان بعدی را بیدار کنم. جواب داد 

هم میترسم هم سردم میشه هر گفتم پا شو بچه ها یخ زدن

فایده نداشت.
من تنهایی پاس بخش بودم هم سردم شده
بود هم خسته ...
اسلحه را مسلح کردم ....
گفتم میری سرپست یابزنم.
ناگهان دیدم  دو نفرشون بدون لباس وپوتین
بیرون آمدن.
نگهبانان قبلی از سرماسنگر راترک کرده بودن
نگهبانان جدید میترسیدن داخل سنگر بروند
در سنگر کمین نارنجکی انداختم
ببینید عراقی نی.
خالیه.
بین راه   از سنگر خواب تا سنگر کمین
تعدادی جنازه عراقی افتاده بود
بچه ها شبهای تاریک بایست هرشب
این مسیر راطی کنند تا سنگر کمین
برسند.
صبحها بابرف صورت خود رامی شستن.
اگر گاهی هوس چای میکردن
بایست برفها را در کتری آب کنند.
آری ۱۷ شبانه روز چنین گذشت.
یادش بخیر اون روزهای خوب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد