eazaam


عباس تیموری

-------------

باسلام. یکی ازتاریخهای اعزام نیرو بیستم  آذرماه بود.ساکم راجمع کردم

 مادرم متوجه شدن بابغض وگریه از دستم گرفتن خلاصه پیداش کردم گفتم نمیرم.

شبانه ساکم را به محمدرضا دادم گفتم کارت
نباشه همراتم تو مینی بوس میگیرم
صبح اعزام طبق روزهای دیگر کتابهام را برداشتم مثلا دارم میرم مدرسه.
مادرم باز بچه بغل دنبالم راه افتادن
اولین موتوری که دیدم سوار شدم
دربسیج پیاده شدم.
دیدم مادر پشت سرم ایستاده.
بچه ها ستون یک خط شده بودن وپرچم
به دست ولی من درپیاده رو
مادر هم پابپایم می آمد و بحث می کردیم
هرچه میگفتم مادر اینا کتابهام میرم مدرسه
گفت دروغ میگی پس ساک و وسایلت کو
خلاصه روبروی مسجدجامع مردم شروع کردن
به روبوسی وخداحافظی.
یه نگاه به مادر...
یه نگاه به مینی بوس
همکلاسیها یکی یکی سوار مینی بوس
شدن اماده حرکت که شد
ازشیشه مینی بوس محمدرضا زینلی
گفت بیا بالا.
بعضی دوستانم زرنگتر از این حرفا
بودن اونا بعداز شهرک صنعتی از
زیر پل در می امدن وبین راه
سوار میشدن.
 بیستم آذر یادش بخیر.