h_a1vf4

خاطره از حسین عبداللهیان(علی) 

قسمت اول

عملیات والفجر چهار

===========

دلم دوباره هوای جبهه کرده بود میخواستم هر طور شده به جبهه بروم تا عهدی که با رفقای شهیدم بسته بودم را ادا کنم و راهشان را ادامه بدهم به اصغر امینی پور پسر عمویم گفتم تو کی به جبهه میروی من را خبر کن تا با تو بیایم اصغر هم میخواست مرا نبرد چون تازه از جبهه بر گشته بودم اصغر همیشه از بسیج یزد به جبهه اعزام میشد از مادرش شنیده بودم که که فردا صبح فکر میکنم بیست و سوم مرداد ماه شصت و دو بود میخواهد به جبهه برود من ساکم را بستم و شب به خانه اصغر


رفتم و به مادرش که دختر عمه ام بود گفتم جای مرا پهلوی اصغر بییندازید که هر موقع اصغر بیدار شد وخواست برود من هم بیدار شوم چون میترسیدم خواب بمانم و اصغر مرا صدا نزند تا با او به جبهه


بروم . ساعت پنج صبح بود که با صدای نماز صبح اصغر از خواب بیدار شدم

 و اصغر را مشغول مناجات با خدای خودش دیدم. من بیدار شدم و نماز صبحم را خواندم . با هم جهت رفتن به یزد آماده


شدیم و به سر کوچه آمدیم تا با اتوبوس جهت اعزام به یزد برویم به یزد که رسیدیم جهت ثبت نام به بسیج یزد که در خیابان مهدی روبروی مسجد صاحب الزمان قرار داشت رفتیم ناصر هوشمند از بچه های


محلمان مسئول اعزام نیروی بسیج بود من و اصغر جهت اعزام ثبت نام کردیم قرار بود ساعت شش


بعد از ظهر نیروهای مردمی را به جبهه اعزام کنند وقتی عصر به بسیج آمدم دیدم از بهاباد هم دوستانم اعزام شده اند و به اینجا آمده اند. محمد رضا زینلی عباسعلی کارگر محمد رضا دهقان و سید عباس


رضوانی از اینکه با جمع دیگری از بچه های محلمان با هم هستیم بسیار خوشحال شدم ساعت شش


عصر بود که به همه نیروها اعلام کردند به مسجد حظیره برویم نماز مغرب و عشای را در مسجد


حظیره بجای آوردیم و از آن جا با استقبال گرم مردم به جبهه اعزام شدیم.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد