m_eghbal3

  به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا
  جناب حجت الاسلام آشیخ محمد مهدی اقبال
 قسمت سوم
جایی که به ضرورت روزگار، پادگان شهید مدنی ۲ نام گرفته بود، در حقیقت دانشگاه جندی‌شاپور اهواز بود که هنوز تکمیل نشده بود و ساختمانی نیمه سازبود. گفته می‌شد اسرائیلی‌ها پیمان کار آن بوده اند که با قرار دادن دو ستاره  داود قصد ساخت آن را داشته اند و العهده علی الراوی...
صبح ها باید اول صبح با صدای پخش قرآن از بلندگوی پادگان از خواب برخیزی و بلافاصله برای نماز آماده شوی، بعد از خواندن تعقیبات جور واجور و قرآن و زیارت عاشورا که دیگر هوا روشن شده بود، آماده صبحگاه می شدیم. اگر هم فرصتی کوتاه برای خواب دست می داد فریاد و سوت های فرماندهی داخلی که از روی سکوی میدان آبرویی برایت نمی گذاشت و با لهجه تهرانی و یزدی خود، هزار جور لیچار بارت می کرد و آن لحظات کوتاه خواب را به کامت زهر می کرد. نمی ارزید این فرمانده‌ ای که ریش پرپشت و توپی اش علیرغم قد نه چندان بلندش ابهتی جدی برایش دست‌وپا می کرد،کسی نبود جز شهید عزیز خلیل حسن بیگی!
 شاید برای ما بچه های جنگ آمده ی آموزش ندیده، چیزی تلخ تر از ترک خواب صبحگاهی آن هم با آن تشریفات نبود. روزها اکثرا به دو و رزم و آموزش سلاح های گوناگون می‌گذشت. ما هم بدون اینکه بدانیم چه خبر است خود را به قضا سپرده بودیم، ساعات فراغت هم به دور هم نشستن و خوردن آجیل و کیسه‌هایی که مادران همراهمان کرده بودند می گذشت.
 یک روز که نشسته بودیم و صحبت  شهادت پیش آمد و هر کس حرفی میزد،
شهید عزیز محمدرضا خدادادی دو دستانش را بلندکرد و با یک حالت خاصی  گفت: خدایا من دیگر نمی خواهم زنده  به بهاباد برگردم.
 بعد از ده پانزده روز که در آن پادگان آموزش دیدیم، یک روز گردان را در همان طبقه ای که مستقر بودیم به خط کردند. خطر ندیدن آموزش از ما گذشته بود، ناگهان اکبر فتوحی(فرمانده) با همان قیافه جدی آمد و بر پا داد و شروع کرد به جدا کردن کسانی که ریزجثه بودند.
بچه های بهاباد در یک حرکت سریع، عباس را در میان گرفتند و عباس هم سعی می کرد روی پنجه پا بایستد تا حاج  اکبر او را از ما جدا نکند که در نهایت بخیر گذشت .
اجازه بدید عرض کنم که: این تلاش   عباس ها در ماندن در میدان‌های خون و شرف، گویای علو روح و مرتبه ی بلند غیرت آنهاست. این را بگذارید کنار جوانان چند نسل  قبل که چه  تلاش‌هایی می کردند تا از رفتن به سربازی آن هم در شرایط صلح و آرامش خود را برهانند.
در طول مدت ۱۵ روز همه ی غصه او این بود که از رفتن به میدان شهادت محروم گردد و چرا چنین نباشد؛ او پسر پدری بزرگوار بود که تابستان و زمستان در مقابل کوره سوزان آهنگری علیرغم سینه خسته ای که صدای نفسش را می‌توانستی به راحتی بشنوی، پتک سنگین را چون پهلوانی سترگ به آهن می کوبید و آهن سخت را در میدان جهادی مقدس تسلیم اراده خود می نمود.
گویا رسول‌الله در میان امت مخلص آخرالزمانش او را در آن حال دیده بود که فرمود :
الکادُ علی عَیاله کَالمُجاهدِ فی سَبیل الله
باید اینهمه همت و معرفت عباس و عباس ها را در جای دیگر و کسی دیگر جستجو کرد. اگر عباسی که هنوز به سن قانونی نرسیده، قاسم وار همه ی همّ و غمّش این است که مبادا از مجاهدان دور بماند و در کوهای حاج عمران در مصاف با دشمن حضور نداشته باشد، ثمره ی زحمت و اخلاصی است که سالها اجدادش در خدمت به خلق و میدان جهاد مردمداری اندوخته اند.
 آقای معرفت فرزند مادری عفیف و ساده و بی غل و غشی است که در مجالس خامس آل عبا اشک می‌ریزد.
 اشکی که از چشمه های یقینی خالص نشأت می گیرد. عباس همان مُشتی است نمونه ی خروار که میلیونها نفرشان بحمدالله می توان در این کشور سراغ گرفت.
روز دیگر اتوبوس ها را آوردند و گردان را به سوی غرب حرکت دادند، در حالیکه با چند لندکروز با دوشیکا اسکورت می شد. مقصد، کردستان نه چندان آرام بود لذا به مجردی که وارد خاک کردستان شدیم یک چرخبال کبری به اسکورت ها افزوده شد تا این که وارد پادگان سنندج شدیم که در دامنه ی زیبای آبیدر قرار دارد.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد