--------------
اصغر غلامی
----------------
این شعر را به مناسبت شهادت دوتن از همکلاسی های خوبم
شهید علیرضا عالمی و شهید جلال کاظمی سرودم
-------------
همکلاسیهای من رفتند روزی بیخبر
زان که بودند از حقایقهای فردا با خبر
بیخبر من بودم وازقافله جا ماندهام
زین معما شد که من تنهای تنها ماندهام
جبهه رفتن آن زمان مشروط بود
جنگ عشق عده ای معدود بود
من که سنم دست و پایم بسته بود
مادرم از نقشههایم خسته بود
ناگهان دست قلم تدبیر کرد
تا که سن و سال من تغییر کرد
بعد از این دیگر نمیگفتم کسی.
بچه هستی کودکی و نارسی
.
در دل خود شور و شینی داشتم
در سرم عشق حسینی داشتم
عشق جبهه مست مستم کرده بود
فارغ از جام الستم کرده بود
بعد از عمری گفتگو و انتظار
سوی کردستان شدم من رهسپار
شد حقیقت آن همه خواب و خیال
شد محقق آرزوهای محال
فصل سرما بود و یخبندان و برف
دوستان این شرح حال است نیست حرف
جنگ کردن هم در آن حال و هوا
سینه میخواهد پر از شوق خدا
سهم من از جبههها یک خاطره
نیز بغضی بیصدا در حنجره
ای غلامی قصه من شمهای از جنگ بود
آنچه بر ما افتخار و بهر دشمن ننگ بود
اصغر غلامی
---------
خاطره شماره 1.از دوران دفاع مقدس قدمن خیلی کوتاه بود 15سال بیشتر نداشتم. پس از التماسهای فراوان و گریه وزاری پیش جناب سرهنگ غنی زاده و رضوانی. و دستبردن توی شناسنامه. موافقت بچه های بالا را بدست اوردم و خوشحال و خندان جلو مسجد انقلاب سوار مینی بوس شدم.مردم برای خداحافظی با عزیزانشون اومده بودند اطراف مینی بوس. یه موقع دیدم اقای حسن کارگر(اسدالله) اومد بالا و به من گفت توهم داری میری به سلامتی گفتم بله. بدی خوبی دیدید حلال کنید.دستم را گرفت و گفت بیا پایین کارت دارم. بعد یواش در گوش من گفت چرا با مادرت خداحافظی نکردی؟بشین ترک موتور ببرمت بامادرت خدا حافظی کن و سریع برگردیم. من برای اولین بار به ایشون اعتماد کردم.رفتم و بامادرم خدا حافظی کردم مادرم با ارامش خاطر خاصی گفت خدا به همراهت ولی غافل از اینکه. اقای کارگرتمام هماهنگیهای لازم را انجام داده تا به محض پیاده شدن. من مینی بوس حرکت کند. وقتی من را برد درب سپاه دیدم حتی مردمی که برای بدرقه امده بودند رفتند و....... این قصه ادامه دارد