a_qolami1

اصغر غلامی

---------

خاطره شماره 1.از دوران دفاع مقدس قدمن خیلی کوتاه بود 15سال بیشتر نداشتم. پس از التماسهای فراوان و گریه وزاری پیش جناب سرهنگ غنی زاده و رضوانی. و دستبردن توی شناسنامه. موافقت بچه های بالا را بدست اوردم و خوشحال و خندان جلو مسجد انقلاب سوار مینی بوس شدم.مردم برای خداحافظی با عزیزانشون اومده بودند اطراف مینی بوس. یه موقع دیدم اقای حسن کارگر(اسدالله) اومد بالا و به من گفت توهم داری میری به سلامتی گفتم بله. بدی خوبی دیدید حلال کنید.دستم را گرفت و گفت بیا پایین کارت دارم. بعد یواش در گوش من گفت چرا با مادرت خداحافظی نکردی؟بشین ترک موتور ببرمت بامادرت خدا حافظی کن و سریع برگردیم. من برای اولین بار به ایشون اعتماد کردم.رفتم و بامادرم خدا حافظی کردم مادرم با ارامش خاطر خاصی گفت خدا به همراهت ولی غافل از اینکه. اقای کارگرتمام هماهنگیهای لازم را انجام داده تا به محض پیاده شدن. من مینی بوس حرکت کند. وقتی من را برد درب سپاه دیدم حتی مردمی که برای بدرقه امده بودند رفتند و....... این قصه ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد