خاطره شماره ۳
اصغر غلامی
----------------
دفعات زیادی برای اعزام به جبهه مراجه کردیم که اگر همه موارد موفق شده بودیم الان حدود دوسه سالی از جبهه و رزمندگان خاطره داشتیم
در این مرحله رفیق شفیق من اقای محمد رضا دادگر فرزند مرحوم استاد حسین بود نقشه کشیدیم بریم زیر پل نزدیک کوه سرخی و از پایگاه زیر پل اعزام بشیم . از بس به بهانه های مختلف جلو ما را میگرفتند خسته شده بودیم. به هرحال به هر نحوی خودمان را به پل اعزام رساندیم. و منتظر مینی بوسی که از بسیج بهاباد به سمت بافق می رفت نهایتا ساعت حدود یازده صبح بودکه مینی بوس از راه رسید و ما که لباس گرفته بودیم و تقریبا راننده در جریان بود ترمز کرد یادم نیست که چند نفر از اونجا سوار شدیم......
خوشحال و غرق در سرورکه اینبار کسی مخالف رفتن ما نشد و فقط به جبهه فکر میکردیم. خیلی زود به شهرستان بافق رسیدیم و بسیج اونموقع وسطهای خیابون مابین امام زاده و پمپ بنزین بود. رفتیم تو بسیج سازماندهی شدیم و از زیر ائینه و قران عبور کرده و پس از بدرقه مرمان خونگرم بافق سوار اتو بوس شدیم. دیگر نگرانی هایمان تمام شده بود چون مخالفی با ما روبرو نبود. در همین هنگام دیدم یک مرد میانسال اومد بالای اتو بوس و احوال دوستم اقای دادگر را میپرسید تا اینکه به صندلی وسط اتوبوس جایی که مانشسته بودیم رسید با حالتی متواضع گفت شماهم دارید میری انشالله به سلامتی گفتیم بله دیدم داره با اقای دادگر در گوشی صحبت میکنه شک کردم و حواسم را جمع کردم. گفتم اقای دادگر ایشون کی بود و چی میگفت؟؟ اقای دادگر گفت دامادمون هست و با او لهجه دهجمالیش گفت شما هم رفیق محمدرضا هستی گفتم بله گفت بیا پایین محمد رضا با خواهرش خداحافظی کنه و بسلامتی بروید. خونه اون بنده خدا تقریبا روبروی همون بسیج بود. من نرفتم پایین ولی دیدم اقای دادگر دوباره اومد بالای اتو بوس و گفت بیا تاهمه سوار شدن ماهم بر میگردیم. چشمتان روز بد نبیند ما وارد خانه شدیم و با احوالپرسی گرم و تعارفات بیش از حد اون خانواده روبرو شدیم.خداحافظی کردیم ولی به اصرار آقای خانی زاده که فکرکنم الان مرحوم شدند برای چای خوردن وارد اتاقی شدیم که برامون چای بیارن هرچه دلمان مثل سیر وسرکه میجوشید از چای خبری نشد که نشد من بلند شدم برم چون داشت دیرمان میشد. که بادرب بسته روبرو شدم و فهمیدم که درب اتاق را قفل کردند!!!! خلاصه سرتون رادر د نیارم تا شب کسی درب را برایمان باز نکرد یه موقع متوجه شدیم که اقای خانی مطمئن شده که اتو بوسها از شیراز هم رد شدن انوقت اومد در راباز کرد و شروع به نصیحت کردن ما. با اینکه ازدستش شدیدا. دلخور بودم یه جورایی داشت من را تحت تاثیر حرفهاش قرار میداد . میگفت یه کوسه را تو جزیره مجنون شکار کردن 150تا پلاک تو شکمش بوده و شما میخواهید برید چکار شما بدرد سیر کردن شکم کوسه ها میخورید و چند تا دیگه ترفند که ترس را تو دل ما بندازه. اما ما بچه های. دهه 50گوشمان بدهکار حرفاش نبود از این گوش میشنیدیم و از گوش دیگر فراموش. یکشب به هر ترفندی مارا بافق نگه داشت و فردا با مینی بوس حسن اسامندل فرستاد بهاباد.....بیشتر جیز ی از اون مرحله یادم نیست.....