2a_bemani

بسیجیه از سنگر پرید بیرون و داد زد

کمک....کمک.....بدادم برسد

دار و ندارم رو بردن

زیر انداز، روانداز، دستمال، حوله حموم، سفره نون، سجاده، کمربند، سایبون....

هر چی داشتم یکجا بردن

رفیقش گفت:اینهمه چیزی چطوری آوردی تو سنگر

بسیجیه گفت:اینهمه چیز کجا بود

چفیه ام را بردن.....چفیه ام را بردن

سلامتی کسایی که تموم دارائیشون از دنیا یه چفیه بود

h_m_a_kh_t63

حاج محمدعلی شیخ زاده

----------

باعرض سلام.دراولین اعزام تیرماه۶۳یکروزکه مادوتاازبچه بسیجی هادرواحدپشتیبانی مشغول حمل یخ به خط اول درمنطقه شلمچه بودیم.جاده خراب اهوازخرمشهررابایستی طی کنیم.تابستان گرمی بوددایم داخل ماشین بایستی چفیه راخیس کنیم.ماشین هم چون کانتینرداشت وپشت خاکریزدرجلوی دیدمستقیم دشمن بودیم سرتاسرش گلی بودراننده شکم بزرگی داشت وقدکوتاهی.گرمااذیتش میکردفرمان ماشین هم توشکمش بود.به مامی گفت شماگازبدیدمن فرمان میدم

a_a_ghorbani

علی اکبر قربانی

_____________

سلام و درود 

قسمت دوم عملیات رمضان

بعد از شهادت حاج علی دهقان پاتک دشمن از مثلثی سوم شروع شد مثل مور و ملخ تانکهای تی ۷۲که برای اولین بار روسیه به عراق داده بود وبه هیچ عنوان با آرپی جی ۷ منفجر نمی شد وارد صحنه عملیات شدندفرمانده گردان شهید گرامی عزیز در ساعت ۱۰ صبح به شهادت رسید حجم آتش بسیار سنگینی در مثلثی سوم بر پا شده بود از هر طرف مثل باران بطرف ما تیر می آمد دوستان یکی پس از دیگری بشهادت می‌رسیدند تعداد زیادی از تانکهای  دشمن بعلت وسعت منطقه عملیات منفجر نشده بودند تجهیز شدندهر لحظه  حلقه محاصره تنگ تر میشد ما چند نفر از بچه های بهاباد خودمان را به مثلثی سوم رساندیم در یک لحظه  متوجه شدیم یکی از نیروهای بعثی با تیر بار کالیبر مستقر در نفربر عراقی در معبر ورودی مثلثی سوم بچه ها را قتل عام میکنه من که دراین عملیات کمک آرپی جی زن و تک تیر انداز و امدادگر بودم بهمراه یکی از همرزمان آرپی جی زن از پشت سر این نفر بر را منهدم کردیم تا بچه ها بتوانند از کمین دشمن خارج شوند همزمان با شلیک گلوله آرپی جی ما گلوله توپ دشمن نزدیک ما منفجر شد من از ناحیه کمر و زانوی پا دچار موجگرفتگی و از ناحیه شانه و انگشت دست راست و لگن و پای چپ مورد اصابت ترکش واقع شدم و بعد از ۴۲ سال هنوز نتونستم حتی یک درصد جانبازی بگیرم آخر آنروز ما جز صلحا و همرزم شهدا بودیم و امروز محکوم به دروغگویان بگذریم دستور عقب نشینی صادر شده بودمن در حال پانسمان  زخمی‌ها  بودم حدود ساعت ۲ ماشین غذا رسید من با دستان پر از خون آبی که نبود دستانم را خاک مال کردم و یک ران مرغی را نوش جان  کردم حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر میشد دستور عقب نشینی صادر شده بود من و دکتر موحدین و شهید عباسعلی کارگر رفتیم بالا ی تانکر آب ماشین خاور که آن همه مجبور به ترک منطقه بود که یا انفجار گلوله توپ نزدیک خودر و مجبور به ترک خودرو شدیم وعقب ماشین لندکروز سوار شدیم و به این طریق از دست عراقی‌ها جان سالم بدر بردیم بعد ترک منطقه عملیات در یکی از قرارگاههابگمان قرارگاه کربلا به یک پیر مردی رسیدیم وقتی دید ما شدیدا تشنه هستیم ما را نزدیک صندوقی که پر از کمپوت تگری بود هدایت کرد بیش از ۲۰ کمپوت تگری نوش جان کردیم و به این طریق به قرارگاه بر گشتیم


من در۲مرحله از عملیات رمضان و عملیات والفجر ۲ خط شکن بودم ولی کم کاری مسئولین در امور ایثارگران تا این لحظه نه موفق به اخذ پایانی و نه موفق به اخذ کارت ایثار گری و نه در صد جانبازی نشده ام فقط میتوانم بگویم درود  بر این مسئولین زحمت کش در امور ایثار گران که با این جدیت حق ما را ضایع میکنند


m_ebrahimi

=========*==

https://s32.picofile.com/file/8480787668/m_ebrahimi_bashkani.jpg

===========

از سمت راست 

خودم ( محمد ابراهیمی بشکانی )

حسن توکلی بنیزی 

علی توکلی بنیزی 


این عکس قبل از عملیات خیبر گرفته شده در کنار هورالعظیم 

و چون دفعه دوم جبهه رفتنم بود و هنوز صدای خمپاره را نمیشناختم. سوت خمپاره شنیدم رفتم سرخاکریز و گفتم هواپیما . داشتم دنبال هواپیما میگشتم که یکی از رزمندگان با دست من را هُل داد پایین و افتادم روی زمین . و ناگهان دیدیم خمپاره خورد جلوی خاکریز 

اگر این رزمنده نبود ترکش های خمپاره من را تکه پاره می‌کرد 

و این شد که از آن موقع به بعد از شنیدن سوت خمپاره خودم متوجه میشدم که کجا به زمین می‌خورد

m_eghbal3

  به یاد دوست رزمنده و هنردوست: زنده یاد عباس محمدی نیــــا
  جناب حجت الاسلام آشیخ محمد مهدی اقبال
 قسمت سوم
جایی که به ضرورت روزگار، پادگان شهید مدنی ۲ نام گرفته بود، در حقیقت دانشگاه جندی‌شاپور اهواز بود که هنوز تکمیل نشده بود و ساختمانی نیمه سازبود. گفته می‌شد اسرائیلی‌ها پیمان کار آن بوده اند که با قرار دادن دو ستاره  داود قصد ساخت آن را داشته اند و العهده علی الراوی...
صبح ها باید اول صبح با صدای پخش قرآن از بلندگوی پادگان از خواب برخیزی و بلافاصله برای نماز آماده شوی، بعد از خواندن تعقیبات جور واجور و قرآن و زیارت عاشورا که دیگر هوا روشن شده بود، آماده صبحگاه می شدیم. اگر هم فرصتی کوتاه برای خواب دست می داد فریاد و سوت های فرماندهی داخلی که از روی سکوی میدان آبرویی برایت نمی گذاشت و با لهجه تهرانی و یزدی خود، هزار جور لیچار بارت می کرد و آن لحظات کوتاه خواب را به کامت زهر می کرد. نمی ارزید این فرمانده‌ ای که ریش پرپشت و توپی اش علیرغم قد نه چندان بلندش ابهتی جدی برایش دست‌وپا می کرد،کسی نبود جز شهید عزیز خلیل حسن بیگی!
 شاید برای ما بچه های جنگ آمده ی آموزش ندیده، چیزی تلخ تر از ترک خواب صبحگاهی آن هم با آن تشریفات نبود. روزها اکثرا به دو و رزم و آموزش سلاح های گوناگون می‌گذشت. ما هم بدون اینکه بدانیم چه خبر است خود را به قضا سپرده بودیم، ساعات فراغت هم به دور هم نشستن و خوردن آجیل و کیسه‌هایی که مادران همراهمان کرده بودند می گذشت.
 یک روز که نشسته بودیم و صحبت  شهادت پیش آمد و هر کس حرفی میزد،
شهید عزیز محمدرضا خدادادی دو دستانش را بلندکرد و با یک حالت خاصی  گفت: خدایا من دیگر نمی خواهم زنده  به بهاباد برگردم.
 بعد از ده پانزده روز که در آن پادگان آموزش دیدیم، یک روز گردان را در همان طبقه ای که مستقر بودیم به خط کردند. خطر ندیدن آموزش از ما گذشته بود، ناگهان اکبر فتوحی(فرمانده) با همان قیافه جدی آمد و بر پا داد و شروع کرد به جدا کردن کسانی که ریزجثه بودند.
بچه های بهاباد در یک حرکت سریع، عباس را در میان گرفتند و عباس هم سعی می کرد روی پنجه پا بایستد تا حاج  اکبر او را از ما جدا نکند که در نهایت بخیر گذشت .
اجازه بدید عرض کنم که: این تلاش   عباس ها در ماندن در میدان‌های خون و شرف، گویای علو روح و مرتبه ی بلند غیرت آنهاست. این را بگذارید کنار جوانان چند نسل  قبل که چه  تلاش‌هایی می کردند تا از رفتن به سربازی آن هم در شرایط صلح و آرامش خود را برهانند.
در طول مدت ۱۵ روز همه ی غصه او این بود که از رفتن به میدان شهادت محروم گردد و چرا چنین نباشد؛ او پسر پدری بزرگوار بود که تابستان و زمستان در مقابل کوره سوزان آهنگری علیرغم سینه خسته ای که صدای نفسش را می‌توانستی به راحتی بشنوی، پتک سنگین را چون پهلوانی سترگ به آهن می کوبید و آهن سخت را در میدان جهادی مقدس تسلیم اراده خود می نمود.
گویا رسول‌الله در میان امت مخلص آخرالزمانش او را در آن حال دیده بود که فرمود :
الکادُ علی عَیاله کَالمُجاهدِ فی سَبیل الله
باید اینهمه همت و معرفت عباس و عباس ها را در جای دیگر و کسی دیگر جستجو کرد. اگر عباسی که هنوز به سن قانونی نرسیده، قاسم وار همه ی همّ و غمّش این است که مبادا از مجاهدان دور بماند و در کوهای حاج عمران در مصاف با دشمن حضور نداشته باشد، ثمره ی زحمت و اخلاصی است که سالها اجدادش در خدمت به خلق و میدان جهاد مردمداری اندوخته اند.
 آقای معرفت فرزند مادری عفیف و ساده و بی غل و غشی است که در مجالس خامس آل عبا اشک می‌ریزد.
 اشکی که از چشمه های یقینی خالص نشأت می گیرد. عباس همان مُشتی است نمونه ی خروار که میلیونها نفرشان بحمدالله می توان در این کشور سراغ گرفت.
روز دیگر اتوبوس ها را آوردند و گردان را به سوی غرب حرکت دادند، در حالیکه با چند لندکروز با دوشیکا اسکورت می شد. مقصد، کردستان نه چندان آرام بود لذا به مجردی که وارد خاک کردستان شدیم یک چرخبال کبری به اسکورت ها افزوده شد تا این که وارد پادگان سنندج شدیم که در دامنه ی زیبای آبیدر قرار دارد.

ادامه دارد...