حسین عبداللهیان علی
خاطره ای از عملیات والفجر دو
https://s32.picofile.com/file/8481231926/h_a764.jpg
حسین عبداللهیان (علی)
قبل از شروع عملیات والفجر ۲ با حدود بیست نفر از دوستانم، از بهاباد به جبهه رفتیم علی اصغر از قبل در جبهه بود تیپ الغدیر هنوز تشکیل نشده و ما عضوی از لشکر نجف اشرف محسوب می شدیم دانشگاه جندی شاپور اهواز برای استقرار نیروها به پادگان تبدیل شده و ما همان جا مستقر شدیم. مدتی را آموزش دیده و پس از آن به شهر «سقز» در غرب کشور منتقل شدیم ما، تیپ المهدی و لشکر ۱۹ فجر در ورزشگاهی بزرگ مستقر بودیم. مدتی را در آنجا و در کوه، آموزش نظامی دیدیم. سپس در مدرسه ای مستقر شدیم که شهید امینی پور آنجا بود. مهدی فرهنگ دوست فرمانده گردان «امام علی»، حسن فلاحیان فرمانده گروهان ابوذر علی اردکانی فرمانده گروهان حر و شخصی به نام «لطفی» فرمانده گروهان سوم بودند بهابادی ها، همگی در گروهان حر بودند فقط علی اصغر در گروهان ابوذر و سرگروه بود. بعد از مدتی من به گروهان آنها رفتم. اسلحه همه تک تیراندازها از جمله من کلاش قنداق دار و اسلحه فرماندهان، کلاش تاشو و خیلی زیبا و جذاب بود سن و سالم کم و فکرم مشغول اسلحه تاشوی فرمانده بود چند باری به اصغر گفتم: «اگه امکان داره اسلحه خودت رو به من بده اما او هر بار می گفت امکان تعویض اسلحه نیست
ادامه دارد...
ادامه ی خاطره ی اعزام به جبهه 20 آذر ماه 64
نیروهایی که در قالب راهیان کربلا اعزام شده بودند سازماندهی شدند برای عملیات والفجر8. در اتوبوسی که ما بودیم بابا خلیل هم که از پیرمردهای تیپ الغدیر بود همراه ما بود. بابا خلیل قبلا هم در لشگر نجف اشرف هم با اکبر خبیری آنجا بودند و برای رزمنده ها شربت و چای درست میکردند و بابا خلیل تا اهواز با بچها شوخی میکرد و به آنها روحیه میداد. فامیل بابا خلیل هم فکر میکنم نیکبخت بود. اعزام های بسیج بهاباد هم به جبهه با دو ماشین انجام میگرفت. اگر نفرات اعزامی کم بودند و به 6 تا 7 نفر میرسیدند با لندوری که بسیج داشت به بافق یا یزد اعزام میشدند و از آنجا با رزمنده های دیگر به جبهه ها اعزام میشدند و اگر بیشتر بودند با مینی بوسی که آنموقع متعلق به بسیج بهاباد بود به جبهه اعزام میشدند که تصویر اعزام رزمنده ها با هر دوماشین از بهاباد را که خاطره انگیز است همراه خاطره گذاشته شده است تا یاد اعزام های آن دوران تازه شود.
خاطره از حسین عبداللهیان آن(علی)
عباس تیموری
باسلام وارادت.
خاطرات موشهای بزرگ در جبهه
خاطرات زیبایی بود.
یاد اون روزهای قشنگ بخیر.
زمستان ۱۳۶۴ جزیره مجنون بودیم با تعداد زیادی از همرزمان میبدی واردکان ووو
یه قسمتی از جزیره مجنون را خشک کرده بودن
یعنی آبها را پمپاژ کرده بودن وسنگرهای پیش ساخته بتونی درست کرده بودن.
اونجا هم موشها ی بزرگی بود وپنیر و انواع غذا های دیگر موشها هم دنبال فرصت...
یکی از بچه های یزد ابتکاری بخرج داده بود
مرمی فشنگ را بیرون می اورد و کهنه جای اون میگذاشت تا باروتها نریزد.
نزدیک سوراخهای موش در کمین می نشست
به محض اینکه سرو کله موش پیدا میشد
اسلحه آماده میزد تو پوزش.
آتش باروت امانش نمیداد.
بچه ها روده برشده بودن از خنده
اکثرا یاد گرفته
بااسلحه کلاش افتاده بودن بجون موشا.
یاد اون روزهای زیبا بخیر...
خاطره بمب باران وراکت های عمل نکرده
فرصتی دیگر.
شب خوش. یاعلی.
حسین عبداللهیان (علی)
روز بیستم آذر ماه سالروز اعزام بزرگ راهیان کربلا در 1364 است. یادم می آید که یک ماه قبل از اعزام برادر اکبر فتوحی که قائم مقام تیپ الغدیر بود به سپاه و بسیجیهایی که در مواقع عملیات خودشان را میرساندند اعلام کرده بود که عملیاتی در پیش است و به بسیجی هایی که همیشه پا به کار بودند گفته بود که هر بسیجی سه نفر را با خودش به جبهه بیاورد و به سپاه گفته بود هرچه میتوانید نیرو به جبهه اعزام کنید و ماهم که در بسیج بودیم از اول آذرماه سال 64 با بلندگویی که روی لنکروز آنموقع بسبج قرار داده بودیم و نوار آهنگران را هم پشت بلندگو میگذاشتیم و در تمام روستاها و شهر بهاباد برای اعزام به جبهه در تاریخ 64/9/20 در قالب راهیان کربلا تبلیغ میکردیم. و از بهاباد هم فکر کنم حدود 20 تا 30 نفر به جبهه اعزام شدند و از استان یزد هم جمعا حدود 20 تا 23 اتوبوس برای جبهه نام نویسی کرده بودند و اعزام شدند. چون نیروهای اعزامی زیاد بود برای هر اتوبوس یک مسئول گذاشته شده بود و من هم مسئول اتوبوس شماره ی 13 بودم.
ادامه دارد...
خاطره ای از شهید علی اکبر ابراهیمی بشکانی که توسط سردار هدایتی نقل شدهاست
روز اول بود و ما در خط مستقر بودیم و غذای کنسروی و مقداری نان خشکی به ما میداد و آب هم از یک جایی آماده کردیم، شب هم نگهبانی میدادیم عراقی ها در شب خیلی کم، تک و توکی یک خمسه خمسه می زدند، گلولهها اطراف ما زمین می خورد و من پیش خودم می گفتم که اگر جبهه این است، واقعاً کاری ندارد، جبهه و هم آتش شلیک گلولههای سنگین را دیدم و هواپیماهای عراقی هم هر روز می آمدند، ولی روز بعد ساعت 9 تا 9:30 ، یک دفعه هلی کوپترهای عراقی روی خط عراقی ها بالای جاده ماهشهر آمدند و تانکهای عراقی سر خاکریز آمدند و با موشک مالیوتکا و تیر مستقیم تانک، خط ما را زیر آتش سنگین گرفتند، آنها برای هدف قرار دادن نیروها از موشک مالیوتکا استفاده می کردند، من با چشم خودم دیدم مالیوتکا شلیک شده بطرف ما می آید و نخ ادامه آن را بالای سر خود دیدم، آنها بصورت هماهنگ شلیک می کردند و راکتهای هلیکوپترهای عراقی هم آنها را تقویت می کرد، هواپیماها سپس به سمت پالایشگاه آبادان رفتند و آنجا را بمباران کردند، وقتی پالایشگاه را بمباران کردند منبعها پر از گازوئیل، بنزین و نفت بود و دود آن تا چند روز کل منطقه و شهر آبادان را پوشیده بود، خدا را شکر، ما هیچ تلفاتی ندادیم ولی این آتش شدید را برای اولین بار دیدم و لمس کردم و از بعدازظهر جبهه حالت عادی به خودش گرفت، ما در فکر این بودیم که یک راهی پیدا بکنیم و به عراقی ها حمله بکنیم البته طرف راست ما کوی ذوالفقاری، چریکهای ستاد جنگ نامنظم چمران بودند، که شاهرخ ضرغام با تعداد کمی نیرو، شاید 15-10 نفری طرف راست ما بود، ما که یک خط تشکیل داده بودیم، شاهرخ آمده بود دوباره یک خط با فاصله بین ما و نیروهای چریکهای جنگهای نامنظم چمران تشکیل داده بود و بعدش ارتشیها مستقر بودند که سرهنگ کهتری فرمانده آنها بود، کهتری فرمانده خیلی خوبی بود، وقتی من دیدمش زخمی بود ولی در منطقه مانده بود و سربازان و درجه دارانش را کنترل و هدایت می کرد و یک خط تشکیل داده بود. حضور آنها واقعاً به ما روحیه می داد. چند روز بعد شاهرخ ضرغام با اصابت گلوله توپ 23 پدافند به صورتش شهید شد، ضرغام کارهای فوق العاده ای انجام می داد و گاهی عراقی ها را اسیر می گرفت و بعد آزاد می کرد تا بروند و خبر برسانند که در اینجا منتظر نفرات بعدی هستیم.
بعضی وقتها میدیدم که بنی صدر رئیس جمهور سوار بر یک موتور تریل است با آن محافظش و یک بیسیم همراه داشتند، وقتی که بنی صدر به منطقه می آمد عراقی ها اصلاً یک گلوله هم شلیک نمی کردند، معلوم بود که یک دستی در کار است، او همیشه کنار نیروهای ارتشی می رفت و اصلاً کنار ما نمی آمد. یک روزی من به آقای علی اکبر بشکانی که او هم پاسدار و اهل منطقه بنیز بهاباد بود، گفتم آقای بشکانی تو برو کنار بنی صدر و بگوکه ما یزدی هستم، کار سیاسی هم نمی خواهیم بکنیم، ما آمدیم جلو دشمن بایستیم که نتواند شهر آبادان را بگیرد، از مردم و ناموس این مملکت دفاع می کنیم، به ارتش دستور بدهید یک مقدار مهمات و سلاح به ما بدهد. حدود ساعت 2-1بعدازظهر بود او نزد بنی صدر رفته بود، وقتی که برگشت دیدم بشکانی گریه می کند، گفتم چرا گریه می کنی؟ گفت: رفتم جلو کنار آن ارتشیها، بنی صدر آنجا بود، گفتم آقای رئیس جمهور، ما یزدی هستیم، ما از بچههای سپاه هستیم، ما آمدیم اینجا که از کشور دفاع کنیم، جلو عراقی ها ایستادیم که نتوانند وارد شهر آبادان بشوند و او جلو ارتشیها طوری دست به سینه من زد که من زمین خوردم و گفت: برو یزدی، این جا آمدی چکار کنی؟ چکار داری؟ تو نیروی نظامی نیستی و حق نداری که بیایی اینجا و با تندی با من برخورد کرد. واقعاً بنی صدر خیانت کرد ، من با چشم خودم دیدم اگر خائن نبود، اگر با سپاه و نیروهای مردمی بود، دستور می داد که مهمات به ما هم بدهند در صورتی که ما مهماتی نداشتیم، مهماتی که از تهران به ما داده بودند، چند تا نارنجک هم در اهواز به ما دادند ولی در آبادان به ما مهماتی ندادند. بنی صدر خیلی در امر تجهیز و بسیج نیروها برای دفاع از کشورکوتاهی میکرد و ما با چشم خود دیدیم او به منطقه می آمد ولی کار مفیدی انجام نمی داد.
پس از مدتی یک لودری پیدا شد و بچهها پیگیری کردند و تصمیم گرفتند در جلو خودمان یک خاکریزی احداث کنیم، شب ها حدود 500-400 متری جلو می رفتیم. لودر هم خیلی ضعیف بود و وقتی خاکریز می زد ما آن را تامین و محافظت می کردیم.