a_qolami2

اصغر غلامی

------------

با سلام مجدد  خاطره شماره 2سال 67بود برج 9هوا به شدت سرد و ما در خط کمین 20متری شلمچه بودیم. یکی از دوستان  عزیز که باهم خیلی صمیمی بودیم آقای مهدی خواجه ای بودند. با اینکه ما با عراقی ها فاصله زیادی نداشتم و تازه آتش بس شده بود. نیروهای سازمان ملل هم حضور فعال داشتند و اوضاع رامرتب کنترل میکردند. بااین حال نقض آتش بس مرتب صورت میگرفت هیچ کسی  حق هیچ فعالیتی نداشت. اعم از ساخت و ساز. بچه ها داشتند با چند تا ورق شیروانی یک سرویس بهداشتی صحرائی را تدارک میدیدند که پس از آماده شدن آرپیچی عراقی ها اومد زیرش. سرتون را  درد نیارم یه جوون رشیدی اونجا آرپیجی زن ما بود که ظاهرا پدرش در همون جبهه بدست مزدوران عراقی به درجه شهادت رسیده بود. و این جوان  داشت عقده خودش را با پرتاب چند تا گلوله آرپیجی به طرف سنگرهای عراقی خالی میکرد که نیروهای سازمان ملل سریع خودشون را رسوندند و مانع از وخیم شدن اوضاع شدند......

a_qolami_ashaar1

--------------

اصغر غلامی

----------------

این شعر را به مناسبت شهادت دوتن از همکلاسی های خوبم

 شهید  علیرضا عالمی و شهید جلال کاظمی سرودم

-------------

همکلاسی‌های من رفتند روزی بی‌خبر

زان که بودند از حقایق‌های فردا با خبر

بی‌خبر من بودم وازقافله جا مانده‌ام

زین معما شد که من تنهای تنها مانده‌ام

جبهه رفتن آن زمان مشروط بود

جنگ عشق عده ای معدود بود

من که سنم دست و پایم بسته بود

مادرم از نقشه‌هایم خسته بود

ناگهان دست قلم تدبیر کرد

تا که سن و سال من تغییر کرد

بعد از این دیگر نمی‌گفتم کسی.

بچه هستی کودکی و نارسی
.
در دل خود شور و شینی داشتم

در سرم عشق حسینی داشتم

عشق جبهه مست مستم کرده بود

فارغ از جام الستم کرده بود

بعد از عمری گفتگو و انتظار

سوی کردستان شدم من رهسپار

شد حقیقت آن همه خواب و خیال

شد محقق آرزوهای محال

فصل سرما بود و یخبندان و برف

دوستان این شرح حال است نیست حرف

جنگ کردن هم در آن حال و هوا

سینه می‌خواهد پر از شوق خدا

سهم من از جبهه‌ها یک خاطره

نیز بغضی بی‌صدا در حنجره

ای غلامی قصه من شمه‌ای از جنگ بود

آنچه بر ما افتخار و بهر دشمن ننگ بود


a_bemani

https://s32.picofile.com/file/8480608626/IMG_20241117_100158_956.jpg

==============

به نام خدا
خاطره اولین برخورد
_________________
تو منطقه آموزشی گتوند بودم
داشتم میرفتم طرف چادر تبلیغات که یه دفعه جلوم سبز شد.

 با شور و شوق عجیبی گفت: سلام آقای بمانی شمام

اینجایید؟
نگاش کردم قیافش آشنا بود
اما اصلا نشناختمش ، یادم نیومد کیه و کجا دیدمش.
همینجور یکریز داشت  اسم منو می برد و حرف می زد.
هر چی به مغزم فشار اوردم
اسمش یادم نیومد که نیومد.
یه دفعه نگام افتاد به آرم روجیب لباس بسیجیش
((علی رحیمی))
مثل اینکه از یه بن بست وحشتناک نجات پیدا کرده باشم
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
شما چطوری آقای رحیمی
شما کی اومدی جبهه علی آقا؟
یه دفعه ساکت شد و بعد با یه
لبخند زیبا و عجیب نگاهی به
آرم روی جیبش انداخت و
یه خنده انفجاری زد و گفت:
من (( دهقانیم     محسن دهقانی)) دو سال پیش اردوی رامسر یادتون نیست؟
لباسم رو شسته بودم، لباس علی رحیمی رو پوشیدم.اونو که دیگه یادتونه تو گروه نمایش بود.
یخ زدم ،رنگ به رنگ شدم
تا حالا اینجوری ضایع نشده بودم.حس کردم کلم خورد به دیوار ته بن بست.
خندید و گفت:
میدونم که شناختین، مثل همیشه شوخین و با مزه؛ میخواستین
ببینین من چی میگم.
از اون لحظه ببعد عاشق اخلاقش شدم
بسیار با روحیه ، با نشاط و
بذله گو بود.
روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ وقتی داشتم
سینه خیز روی جاده گل الود
جزیره ام الرصاص خودم رو
میرسوندم به جمال خانی
یه دفعه چشمم به دو تا پیکر
شهید افتاد درست کنار هم
آرم روی جیبشون رو نگاه گردم
گل آلود بود پاک کردم.
((علی رحیمی، محسن دهقانی))
هر چی دقت کردم بازم
یادم نیومد کدومشون
علی رحیمیه و کدومشون
محسن دهقانی
رو حشان شاد
نویسنده  /اصغر بمانی

a_qolami1

اصغر غلامی

---------

خاطره شماره 1.از دوران دفاع مقدس قدمن خیلی کوتاه بود 15سال بیشتر نداشتم. پس از التماسهای فراوان و گریه وزاری پیش جناب سرهنگ غنی زاده و رضوانی. و دستبردن توی شناسنامه. موافقت بچه های بالا را بدست اوردم و خوشحال و خندان جلو مسجد انقلاب سوار مینی بوس شدم.مردم برای خداحافظی با عزیزانشون اومده بودند اطراف مینی بوس. یه موقع دیدم اقای حسن کارگر(اسدالله) اومد بالا و به من گفت توهم داری میری به سلامتی گفتم بله. بدی خوبی دیدید حلال کنید.دستم را گرفت و گفت بیا پایین کارت دارم. بعد یواش در گوش من گفت چرا با مادرت خداحافظی نکردی؟بشین ترک موتور ببرمت بامادرت خدا حافظی کن و سریع برگردیم. من برای اولین بار به ایشون اعتماد کردم.رفتم و بامادرم خدا حافظی کردم مادرم با ارامش خاطر خاصی گفت خدا به همراهت ولی غافل از اینکه. اقای کارگرتمام هماهنگیهای لازم را انجام داده تا به محض پیاده شدن. من مینی بوس حرکت کند. وقتی من را برد درب سپاه دیدم حتی مردمی که برای بدرقه امده بودند رفتند و....... این قصه ادامه دارد

h_m_a_kh_s63

حاج محمدعلی شیخ زاده

-------------

سلام.سال۶۳که بنده۱۹سال داشتم.اوایل جنگ بودبعدازامتحانات سال یازدهم دبیرستان تابستان اعزام شدم به جبهه نیازشدیدبه نیروی پشتیبانی بوداکبرفتوحی بمااصرارکردماشین کانتینرداربمادادن یکساعت قبل ازاذان صبح میرفتیم کارخانه یخ اهواز۴۰۰عددقالب یخ ضخیم دونفری باپسرعمومیزدیم۱۵۰کیلومترراه خراب اهوازخرمشهرراطی میکردیم تاخط اول بایستی دریخچالهای بالای سنگرهابه نسبت کوچک وبزرگ خالی کنیم.خبرداریدگرما وپشه های مالاریا و..ظهربایستی برگردیم تیپ دوباره ماشین تحویل شیفت بعدبدیم.ماکه به نیت رضای خداودفاع ازانقلاب واسلام رفتیم متاسفانه برخی افراداین کار وزحمات رابه دیددیگری نگاه میکنند.درصورتیکه۴دفعه بنده اعزام شدم و۳مرحله اش رزمی بودم.