a_bemani

https://s32.picofile.com/file/8480608626/IMG_20241117_100158_956.jpg

==============

به نام خدا
خاطره اولین برخورد
_________________
تو منطقه آموزشی گتوند بودم
داشتم میرفتم طرف چادر تبلیغات که یه دفعه جلوم سبز شد.

 با شور و شوق عجیبی گفت: سلام آقای بمانی شمام

اینجایید؟
نگاش کردم قیافش آشنا بود
اما اصلا نشناختمش ، یادم نیومد کیه و کجا دیدمش.
همینجور یکریز داشت  اسم منو می برد و حرف می زد.
هر چی به مغزم فشار اوردم
اسمش یادم نیومد که نیومد.
یه دفعه نگام افتاد به آرم روجیب لباس بسیجیش
((علی رحیمی))
مثل اینکه از یه بن بست وحشتناک نجات پیدا کرده باشم
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
شما چطوری آقای رحیمی
شما کی اومدی جبهه علی آقا؟
یه دفعه ساکت شد و بعد با یه
لبخند زیبا و عجیب نگاهی به
آرم روی جیبش انداخت و
یه خنده انفجاری زد و گفت:
من (( دهقانیم     محسن دهقانی)) دو سال پیش اردوی رامسر یادتون نیست؟
لباسم رو شسته بودم، لباس علی رحیمی رو پوشیدم.اونو که دیگه یادتونه تو گروه نمایش بود.
یخ زدم ،رنگ به رنگ شدم
تا حالا اینجوری ضایع نشده بودم.حس کردم کلم خورد به دیوار ته بن بست.
خندید و گفت:
میدونم که شناختین، مثل همیشه شوخین و با مزه؛ میخواستین
ببینین من چی میگم.
از اون لحظه ببعد عاشق اخلاقش شدم
بسیار با روحیه ، با نشاط و
بذله گو بود.
روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ وقتی داشتم
سینه خیز روی جاده گل الود
جزیره ام الرصاص خودم رو
میرسوندم به جمال خانی
یه دفعه چشمم به دو تا پیکر
شهید افتاد درست کنار هم
آرم روی جیبشون رو نگاه گردم
گل آلود بود پاک کردم.
((علی رحیمی، محسن دهقانی))
هر چی دقت کردم بازم
یادم نیومد کدومشون
علی رحیمیه و کدومشون
محسن دهقانی
رو حشان شاد
نویسنده  /اصغر بمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد