baba_hassan

با سلام
خاطرات اینجانب حسن قاسمی (باباحسن) از اولین روزها و ماه های جنگ تحمیلی که شروع شد.
تجاوز سراسری ارتش رژیم عراق به خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران در 31 شهریور سال 1359  در زمانی که تازه انقلاب اسلامی در ایران به پیروزی رسیده بود و نیرو های مردمی و انقلابی با حوادث داخلی درگیر بودند، از غرب کشور برای جنگ نیاز به نیروی داوطلب داشتند در تاریخ 4 اسفند 59 من همراه حاج اکبر قاسمی برای اعزام به جبهه به ژاندارمری شهرستان بافق مراجعه کرده و فرمانده ژاندارمری گفت: شما باید بروید یزد تا از آنجا اعزام شوید. بعد باهم به ژاندارمری یزد که در خیابان مهدی کنار برج ساعت قرار داشت مراجعه کرده و حدودا از کل استان یزد 40نفر بودیم و به تهران رفته و مدت 15 روز آموزش دیده و پنج شنبه 14 اسفند 59 به صورت ناخودآگاه همراه حاج اکبر قاسمی از خیابان انقلاب با لباس نظامی به در دانشگاه تهران رسیدیم که دیدیم آنجا شلوغ هست و نیروهای انقلابی بالای سردر دانشگاه رفته و علیه بنی صدر شعار( سپه سالار پینوشه ایران شیلی نمیشه) می‌دادند و بعد وارد دانشگاه شدیم و یه عده هم سوت و کف می‌زدند و ما خود را به جایگاه بنی صدر رسانده و او در حال سخنرانی بود که دیدیم بچه های انقلابی را از بالا پرت می کردند پایین و وقتی این صحنه را دیدم من به خودم گفتم یه شاهی رفته یه شاه دیگه آمده، چون محافظ های بنی صدر یونیفرم گاردی هارو به تن داشتند و نیروهای انقلابی را می‌بردند.
ازاین غائله 43سال و 7 ماه و 24 روز گذشته است
ادامه دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد